اینجا بدون من



روزهای اول سال به آرومی گذشت اگه از اون دلشوره و آشوبی که بیشتر مواقع حتی تو جمع و شلوغی ها ته دلم بود فاکتور بگیریم.دیروز ولی یه حال بد واقعی رو تجربه کردم.میم دیروز و امروز رفت که کارهای خونه ییلاقی نقلی مون رو سروسامون بده چون یکی دو سالی هست که ساخته و کامل شده ولی هنوز تمیز نشده و چیزی نبردیم و نرفتیم که بمونیم.هوا این چند ابری و بادی بوده و رنگ آفتاب رو ندیدیم.

دیروز از صبح سرماخورده و کسل بودم که با یه مشکل جسمی دیگه هم همراه شده بود.ظهر درگیر یه ماجرایی شدم که حالم رو حسابی بد کرد.بین دو راهی گیر کرده بودم و مسئولیتی که میتونستم قبول نکنم ولی به دلیل اینکه نمیخواستم اون طرف ناراحت شه و از اون طرف هم دلم براشون میسوخت و بعدش عذاب وجدان ولم نمیکرد، قبول کردم.شب دیگه روانم داشت نابود میشد از حجم استرس و نگرانی.یه لحظه به خودم گفتم ببین بسه هرچقدر بخاطر دیگران خودت رو تو دردسر انداختی و استرس و ناراحتی خریدی واسه خودت.بیا و به خودت احترام بزار و خودت رو بکش کنار.مشکلات دیگران هرچند هم که به تو نزدیک باشن به خودشون مربوطه و تو مسئول حلشون نیستی!

باور میکنید با این تصمیم و فرستادن یک پیام کم کم بهتر شدم.آخرشب که رسیدم خونه و سرم رو روی بالشت گذاشتم مثه یه سربازی بودم که با یه سپاه بزرگ تنها و دست خالی جنگیده! یه قرص کلداکس خوردم و راحت و آروم خوابیدم تا صبح.امروز صبح جریان رو واسه میم گفتم گرچه اونم نگران شد ولی کلی سبک تر شدم.موضوع مربوط به همون ماجراییه که تو پست هفتاد و هشت گفتم و هنوز ترکش های اون ماجرا ادامه داره.به هرحال امیدوار همه چی ختم به خیر بشه.

مامانم اینا مسافرت هستن طرفای اصفهان و اونورا و حالا ما از دیروز چپ و راست هی خبر سیل و بارون های سیل آسا و اتفاقات بد رو مشنویم ومیخونیم. انشاءالله که سفرشون بی خطر باشه و صحیح و سالم برگردن.دلم برای مامانم و بابام خیلی تنگ شده.اگه اونا بودن شاید خیلی از این اتفاقاتی که بالا گفتم نمی افتاد.من مثله خیلی از آقایون مسئول، مدیریت بحرانم ضعیفه و خودم رو خیلی اذیت میکنم تو هر مسئله ای.کلی عذرخواهی به خودم بدهکارم.

امروز شکر خدا خوبم وهمه چی مرتب وآرومه. خونه این ساعت از بعدظهر انقدر تاریکه که کل چراغ ها رو روشن کردیم.باد شدیدی میاد همراه با گرد و خاک فراوان.دخترها تو حیاط خلوت مشغول کامیون بازی هستن و صدای جیغ و دادشون از این فاصله هم به گوش میرسه.


1.صبح زود که چشمامو باز کردم خونه غرق آرامش و سکوت بود.دلخوری دیروزمون دیشب برطرف شد و دیشب رو خوب خوابیدم.صبحانه حاضر شد و یکی یکی بیدار شدن اهالی و نشستیم سر سفره.به گلها و گلدونای پشت پنجره که تازه سروسامونشون دادم سر زدم.دیروز که ابری بود ولی امروز حسابی از نور و آفتاب لذت میبرن (:

بعدش زدیم بیرون و رفتیم بازار.برای دخترها با لذت کفش خریدیم و من برای خودم و میم به سلیقه خودم عطر گرفتم.بعد هم رفتیم عکاسی و دو تا عکس از مامان باباها دادیم بزنن رو شاسی و بزرگ کنن واسه روز پدر ببریم براشون.برگشتیم و واسه نهار یه آبگوشت مشت گذاشتم.الانم سه تایی شون خوابیدن و من مشغول رسیدگی به کارهای خونه تی هستم که از دیروز عصر شروع شده.خوشبختانه آشپزخونه تموم شد.امروز یه سری خرده کاریهایی هست که باید انجام بشه و فردا هم جارو و تمیز کردن کلی.امروز شکر خدا حالم خیلی خوبه (:

2.آهان راستی من اینجا بابت کم پولی خیلی نق زدم و ناله کردم روا نیست اینو نگم، شرکت یکی دو هفته پیش علاوه بر حقوق معوقه عیدی و پاداش میم رو هم واریز کرده و ما الان واسه خودمون کلی مایه دار محسوب میشیم

3.دلم میخواد بازم بزنیم بیرون و قاطی شادی و خوشحالی مردم شیم (:

4.نگران چیزایی هستیم که خودمون هم میدونیم آخرش ختم به خیر میشه یا نهایتا شر نمیشه.چی میشه که هر دفعه این استرس و نگرانی ها تکرار میشه؟ من میگم باید چیزی که دست ما نیست رو بسپاریم به خدا و آرامش بخوایم ازش (:

5.یه چیز جالب اینکه جدیدا عصرا من و میم که میخوابیم اینا هم یه خورده تو سکوت بازی میکنن و بعد انگار که جو خونه میگیردشون، پتوشون رو برمیدارن و خیلی مظلومانه میرن هرکدوم یه گوشه ای میخوابن واسه خودشون.یه روزی(حدودا سه سال پیش) آرزوم این بود که روند خوابشون منظم بشه  ومن بتونم بخوابونمشون و خودم یکم استراحت کنم.میخوام بگم مامان ها فقط یکم صبر داشته باشید.همین.فقط صبر و حوصله.سختی هایی از این جنس بالاخره تموم میشن.

6.دارم اینو گوش میدم از جناب ابی و شادمهر و باهاش میخونم:

من، رویایی دارم رویای آزادی، رویای یک رقص بی وقفه از شادی،

من، رویایی دارم از جنس ِ بیداری، رویای تسکین این دردِ تکراری، 

درد جهانی که از عشق تهی میشه، درد درختی که می خشکه از ریشه .


بعضی ها انقدر نگاهشون به زندگی مثبت و خوبه که فک میکنی اینا تو زندگیشون هیچ مشکل و غم و ناراحتی ندارن.در صورتی که مشکل رو همه دارن ولی طرز نگاه آدم ها و اینکه کدوم جنبه زندگیشون رو پررنگ تر می بینن متفاوته و این همون تفاوت دیدگاه بین آدم هاست.

من اینجوری نیستم و معمولا اول مشکل و کمبود به چشمم میاد.بنظرم لازمه ی مثبت اندیش بودن اینه که اول به یه حداقل هایی از نظر مالی و شخصیتی رسیده باشی و از اینجا به بعد به هرچی که پیش میاد به چشم اتفاق خوب نگاه کنی.مخصوصا از نظر مالی.پول خوشبختی نمیاره درست.ولی داشتنش قطعا کیفیت زندگی رو میبره بالا و میشه بهتر و شادتر زندگی کرد.من اینجوری فک میکنم.میشه باهاش کلی کار کرد که حال آدم خوب بشه.

من هیچوقت پول و ثروت زیاد نخواستم از خدا. فقط در حدی که اینهمه دغدغه اش رو نداشته باشیم.هرکاری که میخوام بکنم نشینم یک ساعت به حساب و کتاب.بتونم راحت و بدون دغدغه برای شاد کردن دل خودم و اطرافیانم خرج کنم و نگران هیچی نباشم.نمیدونم آیا این خواسته ی زیادیه؟

+ببخشید که کامنتا بسته اس.اینجوری راحت ترم.ممنونم که هستید هنوز و اینجا رو میخونید.


دیشب آخر شب اتفاقی یه مطلبی رو در مورد از شیر گرفتن بچه ها میخوندم.یهو روزی که تصمیم گرفتم دیگه به خانوم کوچولو شیر ندم رو یادم اومد.یه عصر اردیبهشتی بود و چقد غم انگیز بود و غم انگیزترش این بود ایشون با مظلومیت تمام پذیرفت.به این فک کردم که یعنی الان یادش رفته اون موضوع رو؟حالا کلی باید بیشتر به خاطر اون روزها بغلش کنم و ببوسمش تا بفهمه همیشه و در هر شرایطی دوستش دارم و کنارشم(نزدیک سه سال از اون روزها گذشته!)

اصل ماجرا میدونید چیه؟ شبا که این دوتا خواب میرن انقدر مظلوم و فرشته وار میشن که آدم اگه خدایی نکرده دادی سرشون کشیده باشه یا دعواشون کرده باشه یا اشکشون در اومده باشه حسابی عذاب وجدان میگیره.یعنی هرشب همینجوریه ها.بعد فردا که باز بیدار میشن و از در و دیوار میرن بالا و زمین و زمان رو بهم میریزن و به هیچ صراطی مستقیم نیستن همه ی اینا رو یادت میره و حتی پیش خودت میگی اصلا خوب کردم که از شیر گرفتمت زودتر از موعد!

پیرو پست قبل اینم بگم که رفتیم دکتر و بهش چندتا شربت و یه قرص حساسیت داده و از اونجایی که من خیلی مامان نمونه ای هستم بخاطر مشغله زیاد گاهی یادم میره سر موقع داروهاشون رو بدم.بعد مثلا میم شب میپرسه داروهاشو مرتب میخوره و منم میگم آره بابا خیالت راحت! خدا منو ببخشه.

موضوع سوم اینکه یه گروهی که خیلی حرص منو در میارن آدم هایی هستن که حرفهاشون رو با پروفایل و استوری و این جور چیزا میزنن.بابا شوهرتو دوست داری بچتو دوست داری عشقات اینا هستن برو مستقیم به خودشون بگو و بهشون محبت کن.از یکی ناراحتی مستقیم بهش بگو.خیلی بهت خوش میگذره و خوشبختی و خوشحالی،خوشبحالت.مامان و بابات رو دوست داری، برو بهشون سر بزن و دستشون رو ببوس و بهشون بگو.باور کنید اینجوری خیلی بهتر و عاقلانه تره.آدم هایی که مدام میخوان داشته هاشون رو بکنن تو چشم دیگران و پز میدن، از نظر من آدم های هستن که عقده دیده شدن و توجه از طرف دیگران رو دارن.


1.یکی میگفت اضافه وزن مثل یه بچه می مونه که صبح تا شب، شب تا صبح، تو خواب و بیداری، تو خونه و تو خیابون و تو مهمونی همه جا و همیشه باهاته و تو باید بغلش کنی و سنگینیش رو به دوش بکشی.میگفت حالا تصور کن یه روزی این بچه رو بزاری زمین یا حداقل با یه بچه کوچیکتر و سبکتر عوضش کنی، چقدر زندگیت راحت تر میشه و چقدر سبکبال تر میشی. و من حقیقتا از این بچه سرتقی که تو بغلمه و رهام نمیکنه خسته شدم و میخوام کم کم بزارمش زمین.شاید یه صبح شنبه پاییزی یه روز خوب باشه برای شروع. برای اینکه حال خودم رو بهتر کنم.امروز موقع پیاده روی هم زمان که باد پاییزی میخورد به صورتم و هندزفری تو گوشم بود بلند میخوندم؛ من مست می عشقم، هوشیار نخواهم شد. وز خواب خوش مستی، بیدار نخواهم شد.!

2.اتاق دخترها یک هفته ای هست مرتب نشده.این روزها زن کدبانوی درونم به یک خواب عمیق زمستانی فرو رفته و دست و دلم به هیچ کاری نمیره.اگه شما هم بودید و روزی سه بار اتاق رو مرتب میکردین و بازم هیچی به هیچی مطمئنن همین کار رو میکردین.مدیونید اگه فک کنید خانومها ذره ای ناراحت اند از این وضعیت.میرن و وسایل مورد نیازشون رو تو اون شلوغی پیدا میکنن و میارن بیرون بازی میکنن!

3.یه مدت بود تصمیم داشتم زبانم رو تقویت کنم.در همین راستا چند وقتی هست دارم به صورت لاک پشتی و آنلاین زبان میخونم.دوتا کتاب زبان تخصصی رشته خودم هم هست که میخوام یکمی که راه افتادم شروع کنم و دوباره بخونم و تمرین کنم.

4.امروز پنجمین روزی هست که میم عصر و شبها نیست.روزهای قبل خونه نبودیم.امروز تصمیم گرفتم بمونم و به کارهای عقب مونده برسم.باید لیست بنویسم و طبق اون پیش برم.هوا امروز حسابی ابری و گرفته است.

5.چند وقته به عوض کردن اسمم فک کردم.دلم پیش همون "طلوع ماه" ئه که وبلاگ نویسی رو باهاش شروع کردم.دیگه انگار ترسی از شناخته شدن و پیدا شدن توسط دیگران ندارم.زین پس همون طلوع ماه سابق در خدمت شماست ^_^


این چند روز روبراه نبودم و بیماری انسان گریزیم عود کرده بود و دلم تنهایی میخواست.چهارشنبه تولد دخترجان بود و دقیقا صبح همون روز وقتی رفته بودیم بیرون با میم سر یه موضوع مسخره بحث مون شد و رفتیم تو فاز دلخوری.با این حال کیک و شمع و بادکنک و از این چیزا هم گرفتیم و بچه جان وقتی از مدرسه اومد سوپرایز شد.

پنج شنبه یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ییلاقی و وسایل رو جمع کردیم و زدیم به جاده.هوا اونجا خیلی سرد بود و شبمون کنار آتیش شومینه و زیر پتوی گرم و خوردن خوراکی و بدون حضور تلوزیون و وسایل ارتباطی و با حرف و گپ چهار نفره گذشت.دلخوری مون برطرف شده گرچه اون اختلاف نظرها هنوز هست و سعی میکنیم با هم کنار بیاییم.

قبل ترها زمانی که دانش آموز و دانشجو بودیم روز آخر تعطیلات خیلی غم انگیز و دلگیر بود، حالا که جامون عوض شده، من به عنوان مادر خانواده از اینکه تعطیلات تموم میشه و برمیگردیم خونه و زندگی برمیگرده به روال عادی احساس خوشایندی دارم.

امشب دیگه دخترها رکورد رو شکستند و ساعت ۷و نیم شب خوابیدند.چون از شیش و نیم صبح بیدار بودند و حسابی خسته شده بودن.جناب میم هم چون خسته بود و فردا صبح زود باید بیدار شه، خوابید و من موندم و حوضم.چقدر خوبه که شب ها اینقدر بلند شدند و آدم کلی کار میتونه انجام بده.امشب با اینکه خونه کلی بهم ریخته است میخوام بزارم همینجوری بمونه و برم ادامه فیلم "خانه دختر" رو ببینم.ظهر اولاش رو دیدم و دیگه فرصت نشد.

+غروبی با یکی از آشناها که متخصص پوست و مو هست صحبت کردم بابت ابروی دخترجان.موقع تایپ کردن گوله گوله اشکام میریخت.انگار داغ دلم تازه شده بود.میگه به احتمال زیاد فولیکول موهاش آسیب دیده و ممکنه به این راحتی در نیان.


تنهام و تو سکوت خونه بعد مدت ها دوباره قطعه "باران عشق" رو گوش میکنم و نگم که چقدر حس خوب بهم میده.چقدر لبریز میشم با شنیدنش.مخصوصا اون اولش که صدای دریاست و موج، برای منی که دلتنگ دریا و سفرم.

راستش امروز و امشب یه حس منفی و ناخوشایند داشتم نسبت به اینجا.دلیلش رو هم میدونم.حتی به تردن و رفتن هم فک کردم! ولی خوب قطعا در ادامه دیگه کاری نمیکنم که اذیت شم.من اول از همه اینجا برای دل خودم مینویسم و اینو همش تند و تند به خودم یادآوری میکنم.

+ آلبوم باران عشق مجموعه چند قطعه موسیقی بیکلام ایرانی ست که توسط استاد چشم آذر به زیبایی نواخته شده.


این روزها درگیر یه اتفاق مهم هستیم که به امید خدا باعث گشایش مالی خوبی خواهد شد برامون.دلم میخواست اینجا بگم و به اشتراک بزارم ولی از اونجایی که باید یه پست رمزدار بنویسم، معلوم نیست کی فرصت بشه.

امروز صبح خانوم معلم دخترک جلسه آموزشی گذاشته بود و من چون شرایطم جور نبود نرفتم.جز این، دوتا کار مهم دیگه هم داشتم و باید میرفتم که تصمیم گرفتم نرم تا ظهر که میم میاد.عذاب وجدان هم دارم زیاد، ولی هرچی فک میکنم در توانم نیست.دیروز از صبح زود تا آخرشب جایی بودیم که خیلی خسته شدم.عذاب وجدان دلیلش اینه که هنوز یاد نگرفتم که تو هرکاری اول راحتی و آرامش خودم رو در نظر بگیرم و بعد کمک به دیگران.نمیدونم شاید این هم نباشه.چون خودم رو میشناسم و میدونم از کار کردن و کمک به دیگران لذت میبرم.

+ راستی اتفاقِ مبارکِ همخونه و همسفر شدن من و جناب میم امروز هشت ساله  میشه و از فردا وارد نهمین سال زندگی مشترک می شیم.به همین سادگی و به همین خوشمزگی!


هفته ی گذشته با همه فراز و نشیب هاش تموم شد.دیروز ها رفتند و جاشون رو به امروز دادن و امروز میتونه و باید که روز خوبی باشه اگه خودمون بخواهیم.

دیشب با کلی خستگی برگشتیم خونه و به آرامش خونمون.اون دوتا اتفاق که گفتم یکیش خوب بود و یکیش؟ الان که گذشته و تموم شده دیگه معتقد به بد بودنش نیستم.میتونم بگم مطابق میل و خواسته ی من نبود.مثل خیلی وقتای دیگه که قرار نیست همه چیز بر وفق مرادت باشه.ولی الان فک میکنم اینا هم جزیی از زندگیه و نباید بخاطر چیزهای جزیی همدیگه رو برنجونیم و عذاب بدیم.

صبح زود میم رو راهی کردم و ساعت هفت هم مهر جان رو و بعدش بخاطر درد جسمی که داشتم، برای اولین بار کنار دختر کوچولو دراز کشیدم و تا همین الان خواب بودیم.یه خواب صبحگاهی دلچسب.میخوام صبحانه رو حاضر کنم و بعد لیست کارها رو بنویسم و بعدم بریم سراغ زندگی.تا دو و سه که نامبرده ها برگردن به منزل .


1.زیاد پیش میاد که تو سرم پر حرف و کلمه و ایده و صحبته ولی توانایی اینکه بشینم و تمرکز کنم و مرتب و شسته رفته و هدف دار بنویسمشون و تبدیل شون کنم به یک متن و نوشته خوب رو ندارم.دلم میخواست هنر زیبا نوشتن رو بلد بودم.این کلمات و حرف های نگفته و ننوشته خیلی جیغ و جار و شلوغ کاری میکنن تو ذهنم!

2.دیشب شب سختی بود برای میم چون امروز قرار بود بره صحبت کنه در مورد کارش.بهش گفتم از خدا بخواه هر چی خیر و صلاح هست بزاره پیش پات.اگه قرار بشه از اینجا بری شاید یه چیز بهتر برات خواسته.خودش هم گفت واقعا از این شرایط خسته ام و اگه بگن برو هم خیلی ناراحت نمیشم.که دیگه انگار قسمت این بوده همینجا بمونه و امروز صبح خبر داد که موندگار فعلا همین جا.

3.فردا و پس فردا منتظر دو تا اتفاق خوبم و امروز هی دارم انرژی مثبت میفرستم برای کائنات و به خودم میگم همونی میشه که تو میخوای.امیدوارم خوب پیش بره.بعد این اتفاقات جوری هستن که کاری از دستم بر نمیاد و فقط باید صبر کنم.


پست قبل را امروز صبح زود دوباره خوندم و حس کردم یه ناراحتی و احساس بد مقطعی بود و الان که نود درصد اون موارد برطرف شده ترجیح میدم نباشه و حذفش کردم.گفته بودم من صبح ها که بیدار میشم  همه ی اون چیزهایی که شب و روز قبلش برام منبع استرس و نگرانی بود بی اهمیت میشن و میگم هنوز امید هست و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم و از این حرفا؟

هر روز حوالی ۱۲تا۲ شمارش مع شروع میشه برای بازگشت دخترکوچولو. روزهای اول عادت نداشتم و بنظرم این ساعت ها خیلی طولانی می اومد و نگران بودم که نکنه خسته و گرسنه و گرمازده بشه.یادمه روز اول مهر از ۱۲ به بعد انقد دلم اشوب شد که نزدیک بود بالا بیارم.آخه هر روز همین موقع ها حسابی گرسنه  میشد و نهار میخواست.الان دیگه نه.خوشحالم که داره یاد میگیره که باید مراقب خودش باشه و گلیم خودش رو از آب بکشه و مسئولیت پذیر باشه.

قانون جدیدی که امروز با میم در موردش صحبت کردیم این بود که هر شب سر یه ساعت خاص چهارتایی دور میز آشپزخونه بشینیم و بدون هیچ وسیله مزاحمی از قبیل تلوزیون و گوشی با همدیگه یه نیم ساعتی صحبت کنیم.در مورد همه چیز.بیشتر برای اینکه بچه ها بتونن حرف بزنن.امیدوارم عملی بشه و مفید باشه.


دیشب ساعت ۹ دخترها خوابیدن و منم از اونجایی که خیلی خسته بودم خاموشی رو زدم.ولی امان از دردی که نزاشت.تا ۱۱ که میم اومد چندباری پا شدم و خوابیدم.همش هم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که آروم شه.به میم بگم یا نه.وقتی الان شرایطش رو نداریم که برای درمان اقدام کنیم فقط ناراحت میشد.صبح ۵ونیم پاشدم و ساعت هفت، میم و مهر رو راهی کردیم و رفتند.گرسنه ام بود و نشستم صبحانه بخورم.بازم درد شروع شد.درد و درد و درد.بدون هیچگونه مقاومتی پاشدم و یه مسکن قوی برداشتم و خوردم.(من خیلی خیلی کم از مسکن و داروهای شیمیایی استفاده میکنم).چشام کم کم گرم شد و کنار ماه دراز کشیدم و خواب رفتم .

الان که بیدار شدم اثری از درد نیست.نمیتونم حس و حالم رو توصیف کنم.حالا قدر روزهای عادی و معمولی زندگی رو بهتر میدونم.روزهایی که صبح که از خواب بیدار میشی بدنت سالمه و درد نداری و خانواده ات سالمن و کنارت هستن!

این روزها ،منهای این دندان درد لعنتی،حالم از تغییر فصل و به دنبالش تغییر سبک زندگی مون خوبه و خبری از آشوب های روزهای آخر شهریور نیست.دختر کوچولوی ما امسال وارد مدرسه شده و همه چیز تو خونه ی ما دستخوش تغییر و من عاشق این تغییر و تحول ام!


ساعت نزدیک چهار صبحه و حقیقتا یادم نمیاد آخرین باری که این ساعت از شب رو بیدار بودم کی بوده.حالا دلیل شب زنده داریم چی بود؟ دخترا ۹ خوابیدن و میم ساعت ده رفت سرکار.خسته بودم و میخواستم یه دونه پادکست گوش کنم و بخوابم.در همین حین یه جایی دیدم یه دوستی کتاب "یادت باشد" رو معرفی کرده بود و توصیه کرده بود به خوندنش.موضوعش خاطرات شهید مدافع حرم از زبان همسرش بود و اولش فک کردم که احتمالا با خط فکری من زیاد جور در نمیاد و . ولی باز از روی کنجکاوی شروع کردم از ساعت ده و نیم و بعد یهو به خودم اومدم دیدم ساعت دو شد و سه شد و من تا همین الان داشتم میخوندمش و آخرش با بهت و اشک تموم شد.

نکات جالبش از نظر من : اول اینکه قصه کاملا واقعیه و از زبون یکی از هم نسل های ماست(این شهید گرامی هم سن داداش کوچیکه منه)و زمان روایتش از سال نود شروع میشه.همین دوره و همین دهه ای که ما الان توش هستیم و همین برای من عجیب بود.دوم اینکه اگه تو گوگل سرچ کنید کلی فیلم و عکس از شهید و همسرش پیدا میکنید و دیدنشون قصه رو ملموس تر میکنه و اینکه کتاب پر از روابط عاشقانه ی زیبایی ست که این دو نفر با هم داشتند.

خلاصه اینکه بخونیدش و توصیه میشود.


دو سه روز پیش به موطلایی درس بابا رو داده بودن و به مناسبت اولین خواندن و نوشتن این کلمه یه کار جالب انجام دادن، به این صورت که با کاغذ رنگی یه حالت کارت پستال مانندی درست کرده بودن که روش کلاه و چشم و ابرو و سیبیل بود و داخلش یه متن بامزه چاپ کرده بودن، که بابا خیلی دوستت دارم و قدر محبت ها و تلاشت رو میدونم و بهت افتخار میکنم و . بعد "بابا" های تو متن رو بچه ها خودشون نوشته بودن و بالاش هم عکس باباشون رو چسبونده بودن.ظهر که رسید پرید تو بغل باباش و بهش داد.

+اومدیم خونه ییلاقی، بیرون سرد.ِ سرد و داخل اتاق گرم و دلچسب.از عصری خودم و دیگران رو خفه کردم با این دوتا آهنگ، "بیا بی بهونه برگرد، پیش این دیوونه برگرد" مازیار فلاحی و دومی هم "جانم باش" آرون افشار

دلتنگِِ تو ام یار در چنگ توام یار مجنونِ قسم خورده ی دلتنگِ توام یار.


1.از مهمونی برگشتیم.بقیه خوابیدن و من با وجود خستگی زیاد بیخواب شدم.گفتگو های ذهنی بین خود ِ منطقیم و خود ِ احساسیم:

_ببین همیشه باید یه جای کار بلنگه.همیشه ها!

_آخه چرا یه موضوع رو انقدر برای خودت بزرگ میکنی که بشه فکر و ذکر روز و شبت؟ ارزشش رو داره؟ 

_آره.چون برای من خیلی مهمه.چون خیلی بهش فکر کردم و فک میکنم برای اثبات خودم احتیاج دارم بهش!

_حالا فرض کن یکی دوماه گذشت و تو به خواستت رسیدی.بعدش چی؟

_بعدش به آرامش میرسم و زندگیمو میکنم.

_خوب الان زندگیتو بکن.نمیشه؟

_میشه.ولی خیالم رو چه کنم؟ ذهنی که آروم نمیگیره رو چه کنم؟

_ببین! بعدش هم نمیشینی زندگیت رو بکنی.یادت باشه.همیشه یه جای کار میلنگه!


2.شرایط یه سفر مناسب سه چهار روزه به مشهد برامون جور شد همین امشب.البته به این صورت که من و خانوم کوچولو بریم فقط.یا نهایتا سه تایی با موطلایی اگه خانومش اجازه میداد.میم بخاطر شرایط کاریش نمیتونه و اصرار داشت که ما بریم و من فکرامو کردم با اینکه دلم هوایی شده بود گفتم نه.آخه آقا ، فداتون بشم، اینجوری مهمون دعوت میکنن؟ 


3.داره شُر و شُر بارون میاد.یاد این آهنگ افتادم؛

بغض ابری که رو دریا ترکیده

صدای خواهش ِدشت و نشنیده

روی ساقه های شالی روی سفره های خالی

روی گلدون سفالی گل باغچه گل قالی

واسه بارون که دیگه فرقی نداره.

واسه بارون که دیگه فرقی نداره.


مسکن خوردم و خوابیدم و ازشون خواهش کردم کسی منو بیدار نکنه.بعد کم کم انگار مسکن با گوشتکوب افتاد به جون عصب ها و نورون ها و سیناپس ها و میزد تو سرشون که سرگیجه بگیرن و دست بردارند از این انتقال عصبی و هی پیغام درد رو رسوندن به مغز و خوابم برد.

بیدار که شدم هوا تاریک شده بود و میم نبود و فهمیدم دخترا خوابن که هیچ صدایی ازشون نمیاد.مدت ها بود که دیگه عصرها نخوابیده بودیم.هوا سرد شده بود.بخاری رو زیاد کردم و پتو انداختم روشون.امروز پنج شنبه شانزدهم آبانه.

این روزها خودم رو حسابی درگیر کردم که ذهنم فرصت واکاوی و منفی بافی پیدا نکنه.مثل بچه ی تخسی که مدام باید سرش رو گرم کنی که بهونه نگیره و اذیت نکنه.گرچه اون موضوعی که قلبم رو سنگین و فشرده کرده این چند روز همچنان به قوت خودش باقیه،ولی من گذاشتمش اون ته ته های دلم و درش رو هم بستم و کلیدش رو هم سپردم دست خودش که به موقعش گره گشایی کنه.

کلی فعالیت انجام دادم از صبح و درگیر کارهایی هستیم که قرار بود از اول مهر ماه انجام بشن.خوشحالم که هرچند دیر ولی بالاخره دست به کار شدم.انقدر ساعت و زمان زود میگذره که انگار به چشم هم زدنی صبح شب میشه و شب صبح و من هرچی می دوم بهشون نمیرسم.

+دارم علیرضا افتخاری عزیز رو گوش میکنم که میخونه؛ من و زخم این زمستون، که زده به من شبیخون، من و باغ آرزوها که گلی نچیدم از اون، با تو بودن و نبودم مثل سیاه و سفیدم، با تو بودن و نبودم مثل بیم و امیدم.


شین از شدت فشاری که روش بود گذاشته رفته و آخرین پیامی که همون شب کذایی به من داد این بود که : دیدار به قیامت!

حالا چند روز گذشته، هممون کمی آروم تر شدیم.جز مامانم که بی تابی هاش از جنس بی تابی های مادریه که فرزندش رو از دست داده و آروم نمیگیره.

امروز صبح زود پیام داد و من همون لحظه دیدم.دیگه تو وجودم خبری از خشم عمیق دو سه روز پیش نبود‌.چند خطی براش نوشتم.آخرش هم گفتم امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری.با نوشتن همین ها هم دوباره دلم آشوب شد.خیلی بده که قصه اش هیچ نقطه ی روشنی نداره که بخواییم بهش دلخوش باشیم.

این چند روز (قبل این ماجراها) خونه تی پاییزی رو بالاخره شروع کردم و حالا از تمیزی خونه و کارهای انجام شده کلی انرژی مثبت بهم تزریق شده.گرد و خاک و شلوغی و بهم ریختگی غم میاره انگار.

دیروز عصر مهمون داشتم بعد مدت ها و هم کلاسی ها اومدن با بچه هاشون.پنج نفر آدم بزرگ و ۹تا بچه! و خوش گذشت بهمون.

مامانم هفته آینده عمل دارن یه شهر دیگه و احتمالا من باید باهاشون برم و از الان نگران دخترها هستم که چه کنند و چی میشه.البته میم و خواهرها هستند ولی موطلایی برای کارهای مدرسه هنوز اول راهه و احتیاج به کمک داره تو کارهاش.خانوم کوچولو هم که وابسته است.خیر است انشاءالله.

+ مه سو و تیلو و شارمین عزیز، ممنونم از اینکه هستید و ممنون از محبتتون.


امروز یک ربع به پنج بیدار شدم بخاطر تصمیمی که گرفته بودم.پنج و نیم میم پاشد و صبحانه خورد و رفت.۶ موطلایی بیدار شد و هفت راهی شد و بعد که رفت دیدم هوا تاریک و ابریه.چراغ ها رو خاموش کردم و دراز کشیدم و فیلم "اتاق تاریک" رو دیدم.فیلم خوبی بود و ارزش یکبار دیدن رو داشت.بازی پسر خردسال تو فیلم بسیار باورپذیر و عالی بود.(برخلاف بازی ساره بیات و سهیلی) و موضوع فیلم هم تازه و جدید بود.

صحنه هایی که پدرومادر بچه رو دعوا میکردن و داد میزدند برام خیلی ناراحت کننده بود.خیلی از ما پدرو مادرهای نسل جدید ( و خود من هم البته) اینجوری هستیم.بیشتر وقتها ناراحت و عصبی و بی حوصله.خودمون هم متوجه نیستیم و نمی بینیم که داریم چیکار میکنیم با بچه هامون.نمیدونم واقعا این همه بی حوصلگی و خستگی و ناامیدی از کجا میاد.اونم برای موجودات بی گناهی که خودمون دعوتشون کردیم به این دنیا.

بعدش چندتا نقد خوندم که یکیش مال رومه مشرق بود که به نقل از تسنیم گذاشته بود.بعد این جناب منتقد قشنگ کار رو کوبونده بود و حتی یک نکته مثبت هم ندیده بود تو این فیلم.چرا؟ چون از نظر اینا کودک آزاری و بیمار جنسی اصلا وجود نداره تو ایران و همه چیز گل و بلبله و اصلا نباید در مورد این چیزا حرف زد.آدم حالش بد میشه از اینهمه غرض ورزی! [ فقط اون چیزی رو بگید که ما میخوایم!سراغ این موضوعات چیز دار نرید! هیس! زشته! ]

+صبح یکشنبه تون به خیر و نیکی.کاش امروز اینجا هم بارون بباره.


ننوشتن هم مثل ویروسی که این روزها افتاده به جون این مردم، مسری شده انگار.یه مدت که میگذره و نمینویسی با خودت میگی حالا که اینهمه ننوشتی، صبر کن یه موضوع و سوژه خوب پیدا بشه و بعد بنویس و اون سوژه پیدا نمیشه یا اگه هست زمانش میگذره و نمینویسی و بیات میشه و از دهن می افته و این دور باطل ادامه پیدا میکنه همچنان.

القصه اینکه امروز از صبح با عجله کارامو انجام دادم و وسیله جمع کردم چون قرار بود میم جان دو بیایند و بریم به سمت خونه ییلاقی ولی تماس گرفتند و گفتند که کارشون طول کشیده و تا چهار می آن و دیرتر میریم.

دخترها تو حیاط مشغول بازی با سه تا جوجه کوچولویی هستن که تازه دو هفته است همین گوشه حیاط خودمون سر از تخم بیرون آوردند و لحظه ای صدای جیک جیک شون قطع نمیشه.

دیگه همین.زندگی همین الان و همین لحظه، همین بعدظهر پاییزی و سرد پنج شنبه ۱۴ آذر ماه ۹۸ هنوز جریان داره تو خونه ی ما.


1.امروز از اون روزاییه  که سرحال نیستم.از اون روزهایی که خودمم نمیدونم چمه.با خودم صحبت میکنم و میگم فک کن و ببین این احساس ناخوشایند از کجا میاد؟ خودم میگه بخاطر این موضوع و اون موضوع و فلان موضوع.بخاطر اینکه مدام باید حساب کتاب کنم و حواسم به همه چیز باشه.بخاطر اینکه باید نگران چیزهایی باشم که تحت کنترل من نیستند.بهش میگم ببین اینا هیچکدوم مشکل حاد نیستند و بارها و بارها پیش اومدن و میدونی که همش میگذره.میگه میدونم!خودمم میدونم مشکل از یه جای دیگه است!

2.دخترجان تا از مدرسه میرسه میپرم سر کیفش ببینم مشقش چقده.از بس پروژه ی مشق نوشتنش نفس گیره این روزها.یه کلمه مینویسه و شونصد بار میره و میاد.غلط غلوط بنویسه پاک کنی شاکی میشه.یهو درشت مینویسه.از بس جابجا میشه و پاک میکنه صفحه دفترش پاره میشه.سه سوته هم خسته میشه تازه.خانوم کوچولو هم حتما باید سر صحنه حاضر باشه و کلی شیطنت میکنن و تو سرو کله هم میزنن. بعله.میدونم! من همون مادری هستم که اول مهر ذوق اینو داشتم که بچم کلاس اولی شده! میدونم حالا تا راه بیافته و این چیزها رو یاد بگیره طول میکشه.فقط یه مقدار صبر بیشتری میخوام از خدا.

3.من خیلی وقته یاد گرفتم از هیچکس توقع نداشته باشم.اگه کسی هم کاری کرد میزارم به حساب لطف و محبتش.نه صرفا وظیفه.اینهمه از دیگران توقع نداشته باشیم.هرکسی زندگی و مشکلات و درگیری های شخصی خودش رو داره!

4.فیلم های "آپاندیس" و "زرد"و "بدون تاریخ ، بدون امضا" رو این چند روز دیدم که به ترتیب "بدون تاریخ ، بدون امضا" یه فیلم خوب بود که ارزش دیدن داشت (به نظر من البته) و بعد "زرد" که اونم فیلم خوبی بود و "آپاندیس" هم یه فیلم متوسط که بد نبود.


1.از دیشب بارش باران شروع شد و تا الان که ساعت نزدیک ۹ صبح همچنان ادامه داره.امروز که بیدار شدیم همه جا تاریک تاریک بود.دخترجان با خوشحالی پا شد و صبحانه شو خورد و حاضر شد و چتر رنگی رنگیش رو برداشت و دوید تو حیاط که بره مدرسه.ممنونم که دلش رو شاد کردی.

2.دیشب میخواستم بچه ها که خوابیدن فیلم ببینم چون میم شیفت شب بود و تنها بودم.ولی از ده، ده و نیم دیگه چشام باز نمیشد.همونموقع خاموشی رو زدم و خوابیدم.بله، من همونیم که تابستون تا نیمه های شب بیدار بودم.خوشحالم که برنامه خوابم منظم و نرمال شده.

3.چند شب پیش یزد بودیم.میدان مارکار.جایی که میگن از نظر مختصات دقیقا نقطه وسط ایران هست.حس خوبی بود که ما تو مرکزی ترین نقطه ایران بودیم.

4.رفتیم خرید لباس بعد مدت ها.خوب بود و اون چیزی که لازم داشتم رو خریدم.ولی قیمت ها از اون چیزی که فکر میکردیم بالاتر بود.وقتی برگشتم خونه به این فکر کردم که هنوز دلم خیلی چیزهای دیگه هم میخواست.مخصوصا برای بچه ها.ولی نشد دیگه.به خودم دلداری دادم که بازم شکر که همین اندازه هم بود و شد.روز به روز سبد خریدمون کوچیک تر میشه و باید از خیلی چیزها چشم پوشی کنیم.

5.پارک نزدیک خونه تو پاییز خیلی زیبا میشه. پر از برگ های خشک و درخت های رنگی رنگی و نارنجی.یه روز که رد میشدم با خودم گفتم حیف نیست دیدن اینهمه زیبایی رو از خودت دریغ میکنی؟ پاشو صبح ها بیا پیاده روی و لذت ببر.از اون روز هر روز به خودم میگم نه امروز که خیلی سرده، امروز که قراره برم فلان جا، امروز که میم نیست خانوم کوچولو رو چه کنم! نرفتم خلاصه (:

6.گفته بودم من نسبت به شب یلدا و اینکه خانوم ها از یکماه قبل اینهمه می افتن تو تکاپو که فلان دسر رو درست کنم و فلان لباس ست رو برای خودم و بچه ام بگیرم و برم آرایشگاه و آتلیه و شونصدتا عکس از همه چیز بگیرم و بزارم اینور اونور که چشم همه درآد، آلرژی پیدا کردم؟ من تو همه کاری سادگی رو میپسندم. قراره دورهم جمع شیم و با یه ظرف انار و هندونه و آجیل صحبت کنیم و خوش بگذرونیم.چشم و هم چشمی بلای جونمون شده!

7.میم اسمم رو به یه نام قشنگ ذخیره کرده تو گوشیش.هر بار که میبینمش اون ته ته های دلم غنج میره.آهنگی که این روزها بند کردیم بهش؛ سوگند به لبخند ِتو، دل من بند ِ تو، ای مهر و ماه، تو جان بخواه، ای تو همه ی خواهشم، تویی آرامشم.


یکی از سه تا برنامه و مراسمی که پیش رو داشتیم به خیر و خوشی تموم شد.حالا مونده اون دوتای دیگه.البته یه ماجرهایی هم پیش اومد که باعث شد ذهنم درگیر بشه و بی خواب بشم.با اینکه میدونم فردا باید خیلی زود بیدار شم و دیگه فرصت خواب پیدا نمیشه.
داشتم الان یه مقاله میخوندم تو خبرگزاری ایسنا و موضوعش این بود که آسیب شناسی کرده بود رفتارهای ما مردم رو در مقابله با حوادث و مشکلات و اتفاقات مجازی.میگفت مردم ما بی تفاوت و سِر شدند انگار نسبت به همه چیز و این اصلا نشانه خوبی نیست.راست میگه.روزگاری شده که دیگه از شنیدن و دیدن هیچ چیزی تعجب نمیکنیم و همه چیز برامون عادی شده.چه بلایی سرمون آوردند که خودمون هم به خودمون رحم نمیکنیم دیگه؟
+هرچی فک میکنم دلیل موجهی برای این حجم اندوهی که یهویی الان و این موقع شب ریخته شده تو دلم پیدا نمیکنم،با اینکه امشب شب خوبی بود.
+دارم اینو گوش میکنم.

زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش،
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گمگشته ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد،
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست!


@بعد از دو شب دیر خوابیدن امشب هشت و نیم خاموشی رو زدیم و ۹ دیگه اهل منزل خواب بودند.نشستم به کارهای عقب مانده و چک کردن پیام ها و .نمیدونم چه جوریه که آخرشب ها قبل خواب مشکلات خیلی معمولی هم تبدیل به یه هیولا میشن که میاد گلوی آدم رو میگیره و هی فشار میده و فشار میده! عجبا! 
@امروز غروب به میم زنگ زدم و گفتم گرسنمه و هوس قورمه سبزی کردم.شب با قورمه سبزی داغ اومد.مزه بهشت میداد.دوتایی با لذت خوردیمش.دخترها نبودن.
@راستش در مورد یه موضوع مهم باید باهاش صحبت کنم و قانعش کنم.ما معمولا زیاد حرف میزنیم ولی تو این یه مورد هیچکدوم نتونستیم اون یکی رو قانع و راضی کنیم.نگرانی از اینکه بازم نشه و از اون طرف برای اینکه آرامشمون بهم نریزه باعث شده که هی مطرح کردنش رو عقب بندازم.دلم میخواد زودتر تموم بشه این ماجراها.

@دارم از این شعرا میخونم و خاطره بازی میکنم؛

ناتوان گذشته ام ز کوچه ها

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای ـ در این غروب ـ
می برم به آشیان خود پناه
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان ٬ازین ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق وآرزو
مانده ام همه غم وهمه خیال
می روم زدیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد،
یا تورا دوباره مهربان کنم!
این زمان ٬نشسته بی تو٬ با خدا
آن که با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود!
بی تو من کجا روم؟کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم ٬دگر نفس نمی رسد ٬
ناله ام به گوش کس نمی رسد ٬
می رسی به کام دل که بشنوی :
ناله ای ازین قفس نمی رسد…!
فریدون مشیری


1.این چند روز بعد این اتفاقات اخیر چند باری اومدم بنویسم ولی باز به خودم گفتم صبر کن.ننویس.بزار چند روز بگذره.راستش چون فضای مجازی پر شده از روشنفکرها، آدم میترسه که برچسب بخوره و متهم بشه به تاریک فکری(!) و جیره خوار حکومت بودن! 

ولی با اتفاق امروز دیگه جایی برای سکوت باقی نمی مونه.شاید برای شماها که از اینجا دور هستید اتفاقات امروز کرمان فقط یه تیتر خبری بود که شنیدید و گذشتید ازش( و شایدم ناراحت شدید) ولی برای ما که نزدیک بودیم و خیلی از عزیزانمون اونجا بودند یه فاجعه بود.سیل خروشان جمعیت بود و آدم هایی که می رفتند زیر دست و پا.مسئولانی که معلوم نبود کجا بودند و وظیفه شون چی بود و تلوزیون و رسانه هایی که برای حفظ منافعشون سکوت کردند و خانواده هایی که داغدار عزیزانشون شدند.امروز انگار گرد غم پاشیدند رو استان!

2.سردار برای من یه آدم بزرگ و قابل احترام بود و رفتنش برام تلخ بود و غصه دار شدم.من نه ی هستم و نه وصل به کسی یا جایی.فقط به عنوان یه ایرانی که کشورش و هموطن هاش رو دوست داره ناراحتم که چرا مردم کشورم نباید بعد اینهمه سال روی آرامش و خوشبختی و شادی رو ببینن ):

3.حذف شد.

4.یکشنبه تولد خانوم کوچولو بود و دخمل کوچولوی شیرین زبون ما وارد شش سالگی شد.کادوی تولدشون چی بوده باشه خوبه؟ بهله! یه دوچرخه صورتی بزرگ و قشنگ و دخترها بعد از حدود یکسال و نیم انتظار بالاخره به آرزوشون رسیدند.اگه یادتون باشه اینجا هم گفتم که موطلایی یه زمانی بزرگترین آرزوش داشتن یه دوچرخه صورتی بود.و اینکه این چند روز ما با دوچرخه جان غذا میخوریم، بار جابجا میکنیم، کنارش میخوابیم و کرنومتر میزاریم که سرش دعوا نشه و این جناب دوچرخه هم شده عضو جدید خانواده ی ما!

پی نوشت یک: آهنگ " میگذرد کاروان " شهرام ناظری حس غریبی رو تو وجودم زنده میکنه.نمیدونم خوبه یا بد.شاید چون یه جورایی اون حس نوستالژیک بودنش هم باهاشه و حال و هوای این روزهامون هم هست.موزیکش هم کار مرحوم محمدرضا لطفی هستش.

پی نوشت دو: کانال " روزنوشت های احسان محمدی" رو دنبال میکنم و میخونم تو تلگرام.رنگ و بوی امید داره حرفاش و بنظرم تجزیه و تحلیل هاش منطقیه.دوست داشتید سر بزنید.

پی نوشت سه: فیلم "قصر شیرین" رو دیدم و فیلم خوبی بود به نظرم.رضا میرکریمی کارگردانیه که رو ساخت فیلم هاش وسواس به خرج میده و کلی به جزئیات دقت میکنه.البته کم و کاستی هایی هم داشت و اینکه آخرش به نظرم خوب تموم نشد!


1.این مدت گرفتار یه افسردگی خفیف بودم که تنم رو هم بیمار کرده بود.ناراحتی و شاد نبودن مسلما انتخاب هیچ آدمی نیست ولی گاهی پیش میاد و نمیفهمی چت شده و چرا به اینجا رسیدی.گاهی محیط پیرامون و اطرافیان باعث میشن بیشتر بری تو خودت.خودم بارها شده بود موقع خوندن آدم ها تو ذهنم نسخه میپیچیدم که پاشو! چقدر انرژی منفی! بلند شو و هرکاری که حالت رو خوب میکنه انجام بده.انقدر ضعف نشون نده و بلند شو و حرکت کن و شاد باش.ولی گاهی نمیشه.حرف زدن و نسخه پیچیدن آسونه.تا جای اون آدم نباشی نمیتونی قضاوتش کنی.هممون بلدیم خیلی خوب حرف بزنیم.بارها پا شدم و دست خودم رو گرفتم و هرکاری که میتونستم و میخواست براش  کردم ولی باز با کوچکترین ناراحتی‌ برمیگرده اون حس و حال.الان ولی،همین الان ظهر پنج شنبه ۱۲دی ماه خوبم و آروم.میم صبح از سرکار اومد و خوابیده.دخترها رفتن مهمونی و خونه غرق در سکوت و آرامشه.

2.دیروز غروب رفتم خونه مامانم و همین که پام رو گذاشتم داخل فهمیدم یه اتفاقی افتاده.از اومدن داداشم و آروم حرف زدنشون و از جو سنگینی که حاکم بود.شین با وکالتی که داشت جدا شد البته به صورت غیابی و همه چیز تمام شد.البته ظاهرا تموم شده چون طرف یه بیمار روانیه و معلوم نیست آزار و اذیت هاش تا کی ادامه داشته باشه.ماجرایی که از اول اسفند پارسال با یه تصمیم اشتباه و احساسی شروع شد و با اشتباهات بعدی ادامه پیدا کرد و شد یه کابوس برای هممون.زمانی که داشتن صحبت میکردن من خودم رو سرگرم کردم به آشپزی که هیچی نشنوم.دیگه دوست ندارم هیچی بدونم و بشنوم.فک میکنم روحم به اندازه کافی از این ماجراها آسیب دیده.

3.دیشب بالاخره  "شبی که ماه کامل شد" رو دیدیم.راستش چون از زمان اکرانش خیلی میگذره و تو این مدت کلی در موردش خونده و شنیده بودم اونقدرها که باید، برام جذاب نبود و داستانش رو میدونستم ولی در کل فیلم قشنگ و خوبی بود.بازی هوتن شکیبا و فرشته صدرعرفایی عالی و درخشان بود.راستش کمی احساس ترس و ناامنی داشتم موقع دیدنش.وقتی یادم می اومد که واقعی بوده این ماجرا، این احساس تشدید میشد حتی.فیلم "نیمه شب اتفاق افتاد" رو هم دیدم که فوق العاده غمگین بود و به خودم قول دادم دیگه سراغ اینجور فیلما نرم."هفت ماهگی" که اونم یه فیلم متوسط رو به پایین بود با موضوع تکراری خیانت و روابط نامتعارف امروزی! واقعا دیگه حالمون بد شد بس که رو این موضوعات مانور میدن.یعنی هیچ ایده و موضوع جذاب دیگه ای پیدا نمیشه که بشه در موردش یه فیلم خوب ساخت؟

4.خانوم کوچولو از روزی که زمستون شروع شده همش میپرسه پس کی برف میاد؟ بارون میاد؟ میگم شاید اصلا اینجا برف نیاد! با ناراحتی میگه چرا؟ میگم به علت جبر جغرافیایی! میگه خوب این یعنی چی؟ میخندم و میگم بزرگ شدی میفهمی.یعنی همینقدر بهتون بگم که تو این هشت ۹سالی که ما ازدواج کردیم شاید ۲یا سه بار اینجا برف اومده باشه اونم به مقدار کم و طبیعیه که بچه ها هم خاطره ی زیادی از برف وبرف بازی نداشته باشن.حالا ناشکری نمیکنم این مدت که آلودگی هوا تو شهرهای بزرگ بیداد میکرد ما صبح که از خونه میرفتیم بیرون اولین چیزی که میدیدیم یه آسمون صاف و آبی و یه هوای تمیز و یه آفتاب گرمابخش بوده.ولی خوب زمستون باید یه فرقی با فصل های دیگه داشته باشه مگه نه؟ اصن قدیما تو همین شهر هم کلی برف و بارون می اومد.الان نمیدونم چه بلایی سر اقلیم و آب و هوا آوردن که اینجوری شده!

5.یکشنبه پانزدهم دی تولد خانوم کوچولو هست و میخواییم برای جفتشون جشن تولد بگیریم.هنوز ایده و برنامه ای ندارم که چیکار کنم.موطلایی رو همون یکشنبه صبح قراره ببرن از طرف مدرسه سینما که فیلم بنیامین رو ببینن.یعنی از خوشحالی رو پاش بند نیست این بچه جان.

6.دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده بود.نمیدونم هنوز کسی اینجا رو میخونه یا نه.ولی توروخدا بیایین و بنویسید و حرف بزنید تو وبلاگ هاتون.نزارید سوت و کور بشه اینجا.اینجا نقطه دنج و امن و دلخوشی کوچیک خیلی از ماهاست‌.


شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه 
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه!

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده 

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی 
شب از جایی شروع می‌شه که تو چشمات‌و می‌بندی!

تو رو آغوش می‌گیرم تنم سرریز رویا شه 
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه 

تو رو آغوش می‌گیرم، هوا تاریک‌تر می‌شه 
خدا از دست‌های تو به من نزدیک‌تر می‌شه 

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده 

تمام خونه پر می‌شه از این تصویر رویایی 
تماشا کن، تماشا کن چه بی‌رحمانه زیبایی

                                                          روزبه بمانی


امشب صفحه ورد رو که باز کردم ناخودآگاه نگاهم افتاد به تاریخ و خیره شدم بهش.بیست و دوم دی ماه ۹۸؟ الان دقیقا کجای تاریخ هستیم؟چه اتفاقاتی داره می افته؟چی شد که به اینجا رسیدیم؟در حالی دارم به این موضوع فک میکنم که مغزم دیگه قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده.حقیقتا دیگه نمیفهمی کی راست میگه و کی دروغ.حق و حقیقت معنای واقعی خودش رو از دست داده.حوادث اتفاق می افتند و آدم ها می میرند و ما فقط با بهت نشستیم به تماشا.نشستیم و به خاک سیاه نشستن وطن رو نظاره میکنیم.نگاه میکنیم و اشک میریزیم و غصه میخوریم.غصه میخوریم و خشم.!

+دیروز عصر اینجا کلی برف اومد.دخترها به دومین آرزوشون هم رسیدند و برف دیدند و امروز صبح برف بازی کردند و  آدم برفی درست کردند و از ته دل شادی کردند.


از صبح سرپا بودم و مشغول پذیرایی.بعدظهر ولی بین موندن توی جمع و اونهمه شلوغی و سروصدا و برگشتن به خونه ی امن و آروم خودمون، دومی رو انتخاب کردم.هوا ابری و دلگیر بود واز اون موقع که برگشتیم بغض گلوم رو گرفته و رها نمیکنه.و دختر کوچولویی که دم به دیقه یه بهانه پیدا میکنه برای نق زدن و گریه و خواهری که از هیچ کوششی فروگذار نمیکنه در دادن بهانه به دستش.البته جفتشون خسته ان و میخوام اگه بشه کارهاشون رو انجام بدن و ساعت هشت بخوابن که منم بتونم فیلمی چیزی ببینم یا کتابی بخونم تا ۱۱ که میم میاد و یه جوری حال و هوام عوض بشه.
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری،
دلم گرفت ای دوست، هوای گریه با من.

1.داشت برام پیام می اومد.بازم از طرف همون غریبه ای که نمیدونستم کیه و میدونستم کیه! میخواستم انکارش کنم و دنبال یه راه فرار بودم.وجودم پر ترس بود.نمیتونستم تشخیص بدم خوابم یا بیدار.چشامو بهم زدم و باز کردم و بیدار شدم و چه بیداری شیرینی بود اون لحظه.وقتی میفهمی همش یه خواب بوده.گوشیمو چک کردم و همون موقع ساعت ۶ صبح روز جمعه خبر رو شنیدم.امروز کنار تابوت بغضم ترکید و گریه کردم و آروم شدم.ولی همچنان مرگ برام یه موضوع پیچیده و مبهم و ترسناکه.چون نمیدونم و نمیفهمم که چه اتفاقی می افته و چی میشه و کجا میریم.

2.حذف شد.

3.یه آدمی هست که کلی ادعاش میشه تو همه چیز و بیشتر از همه تو مسلمونی.بعد هربار که میبینیش داره از یکی بد میگه و ایراد میگیره و مسخره میکنه.همیشه ها.دست خودم نیست ولی ناخودآگاه فراری ام از مصاحبت باهاش و شنیدن حرفهاش.خیلی دلم میخواد یه روز بهش بگم ببین اسلام بر پایه اخلاق بنا شده.نه خودبرتر بینی و مسخره کردن و ایراد گرفتن دائم از دیگران.آخ آخ! حیف که به دلیل نسبت فامیلی نمیشه همچین حرفی رو بهش زد.یا حداقل من آدم رکی نیستم.

4.چهار پنج روزه که از اخبار ( ایران و جهان) دور بودم.نه تلوزیون.نه رادیو.نه وبگردی.نه کانال و سایت ها و خبرگزاری ها و. برعکس هفته قبل که مدام پیگیر خبرها بودم و حرص میخوردم.خیلی زود عادت میکنی به همه چیز.به بی خبری هم.الان دیگه برام مهم نیست که کی چیکار کرد و کی چی گفت و کی گفت بجنگیم و کی گفت مذاکره!

5.امروز دخترها پیشم نبودن تا همین یکساعت پیش.موقع خواب خانوم کوچولو تو بغلم گفت بگم چرا نباید ما می اومدیم؟ گفتم چون اونجا شلوغ بود.راه زیاد بود و هوا سرد بود.یهو پرید وسط حرفم و گفت آهان یا ممکن بود مثلا بیاد ما رو با خودش ببره!!! نمیدونم چرا، نه اینکه همش از رو ترس باشه یا چیزی بهش گفته باشیم یا اتفاقی افتاده باشه.نه.ولی ایشون همیشه تخیلات قوی و فعالی در مورد این موضوع داره.مثلا چندباری پرسیده که چه شکلیه و کجاها بیشتر هست و خونه اش کجاست و تو خونه ی ما هم میتونه بیاد؟ اگه دستت رو ول کنم تو پارک چی میشه و .البته من همیشه بهش اطمینان میدم که من و بابا همیشه مراقبت هستیم و هیچ اتفاقی نمی افته و فقط باید یه سری نکات ایمنی رو رعایت کنی.

6.تلوزیونمون سوخت و چون هزینه اش زیاد بود فعلا در بی تلوزیونی به سر میبریم.نتیجه اش این شده که سروصدا و آلودگی صوتی کمتری تو خونه هست و دخترها مجبورن به جای دیدن کارتون و شبکه پویا یه سرگرمی جدید پیدا کنن.کلا صحبت های درون خانوادگیمون بعد از این اتفاق خیلی بیشتر شده.

7.فیلم "خانه پدری" رو چند روز پیش تا نیمه دیدم و دیگه فرصت نشد.امشب که میم نیست و تنهام تصمیم گرفتم بقیه اش رو ببینم.فقط نمیفهمم چرا این فیلم اینهمه سال توقیف بوده؟یعنی آقایون منکر این بودن که این همه سال تو نظام و فرهنگ مردسالارانه ایرانی به زن ها ظلم شده و مورد ستم قرار گرفتن؟

8.نمیدونم چرا اینجوری شده.این زمستون و این ماه ها و این یکی دو سال اخیر برامون پر از غم و خبرهای ناخوشایند بوده.قاصد روزان ابری، داروگ، کجاست که ازش بپرسیم بالاخره کی میرسد باران.؟


چند روز پیش بود.آره.داشتم با خودم میگفتم چقدر بعضیا (از اقوام و نزدیکان) الکی حساسن رو بچه هاشون.اینجا نبرش.اینکارو نکنه.اینو نخوره.بیرون نره که مریض نشه.خودم کارم درسته(گفتگوی ذهنیه دیگه!) که یه ذره هم از این حساسیتا ندارم و بچه هامم هیچ طورشون نمیشه.اصن آخرین بار یادم نیست کی بردمشون دکتر و خیلی هم دیر به دیر مریض میشن.اگرم مریض شدن دیگه خودم رو نمیکشم.بچه اس دیگه.دوره اش بگذره خوب میشه.(حالا میم دقیقا برعکس من فک میکنه).

خلاصه از اونجایی که اینجور مواقع همیشه یه تیری از غیب میرسه و میزنه پس کله ی آدم، خانوم کوچولوی ما هم در اثر سرمای هوا و رفت وآمد زیاد این روزهای ما مریض شد.شب ها بغلش که میکنم از حرارت زیاد بدنش خواب از سرم میپره.امروز هم خانوم دکتر گفتن گلوش چرکی شده و دارو دادن به مدت ده روز.

حال و احوالم این روزها خوب نیست.دلخوشی هام کم رنگ شدند و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم.

میخواستم چیزای دیگه ای هم بنویسم.نوشتم و پاک کردم و پشیمون شدم.نمیخوام موج منفی بدم.انشاءالله حل میشه همه چیز.فقط باید صبر داشت.


قراره امروز عصر بریم خونه دوستم و بعد از حدود چهار ماه ببینمشون.میخواستم به مامانم نگم اصلا.حدس میزدم ناراحت بشه.بهش حق میدم البته و اینکه توقع داشته باشه این روزها که حالش خوب نیست بیشتر کنارش باشیم.الان ولی زنگ زدم و تلفنی بهش گفتم و راحت شدم.

مادری هستم که دیشب خونه مامانم به بچه ای که هنوز داره آنتی بیوتیک مصرف میکنه بخاطر گلوش، ماهی سوخاری +سیب زمینی سرخ کرده+ سس قرمز دادم.امروز صبح هم شیر کاکائو درست کردم، خودم خوردم به اونم دادم! نمیدونم چرا.البته اینکه هیچگونه علامتی از بیماری و سرماخوردگی نداره هم بی تاثیر نیست.

آخر هفته دو تا برنامه مهم داریم که از شانس بد من با هم افتادن و جفتشون رو هم باید باشیم.میخوام اینجا کلی انرژی مثبت جمع کنم و بفرستم سمت کائنات که یه جوری بشه که هیچ دلخوری و ناراحتی برای هیچ کس پیش نیاد و همه چیز ختم به خیر بشه و من بیام پست بعدی بنویسم همه چیز درست شد و به خوبی گذشت.

انشاءالله.


بیست و یک بهمن همیشه برام یه روز خاص بوده این سالها.علاوه بر اینکه تولد جناب میم هست ۹سال پیش همچین شبی ما در یک اتاق در منزل پدری برای اولین بار روبروی هم نشستیم و حرف زدیم و از همون جا بود که مهرش به دلم افتاد(:

حالا امسال چیکار کردیم؟ بچه ها رو سپردیم به کسی و رفتیم یه کافه دنج که من از قبل هماهنگ کرده بودم و اونجا نشستیم به صحبت و بعد یه کیک خفن و یه کادوی توپ که من بهش دادم و بعد دور دور و خوش گذرونی و شام و.

ولی در واقع هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد من صبح رفتم وسایل کیک رو گرفتم و یه کیک آسون و راحت آماده کردم و یه شمع کوچولو هم گذاشتم روش و دورش رو با چندتا شکلات کاکائویی تزئین کردم.یه خورده تزیینی جات و بادکنک.کادوش چی بود؟ دخمل ها سه سوته یه نقاشی کشیدن هرکدوم و بعد موطلایی به خط و سلیقه خودش یه متن زیبا نوشت واسه باباش( دیگه با سوات شده بچم^_^) منم یه متن نوشتم و همه رو گذاشتیم تو جعبه کادو و یه شاخه گل نرگس هم روش.برای مراسم استقبال هم کلی کاغذ باطله رو چیدن با قیچی و ریز کردن و موقع ورود ریختیم رو سرشو آهنگ"زاده فصل زمستون، چه عزیزی تو برامون" رو گذاشتیم.به همین سادگی و به همین خوشمزگی و با هزینه بسیار کم.

الان دخترها سوار قطار و عازم سفر هستن.در حالی که کلی مسافر دیگه هم سوار کردن و دارن با پسته و کیک و شیر ازشون پذیرایی میکنن.(قطار همون صندلی های آشپزخونه هستند که به صورت ردیفی و پشت سر هم چیده شدند و سقفش هم چادر و روسری و شال هست و مسافرا هم جناب خرس و خرگوش و کفشدوزک و بقیه بچه هاشون هستند.).جالبه که هر چند دقیقه یه بار وارد تونل میشن و شروع میکنن جیغ زدن (در واقع چراغ آشپزخونه خاموش و روشن میشه) و اینکه همیشه سر اینکه که کی صندلی اول بشینه و شوفر (همون راننده) باشه دعوا میشه (:

منم بعضی وقتا مسافرشون میشم البته(:

الانم رسیدن یزد و دارن مسافر پیاده میکنن(:

اتفاقاتی که تو پست قبل نوشتم هم گذشت و تمام شد.تقریبا خوب بود همه چیز ولی خوب با یک سری حواشی و دلخوری ها.یعنی جناب خدا همیشه میخواد به من حالی کنه که نباید خیلی هم راضی باشی و همه چیز بر وفق مرادت باشه! نمیشه که! لوس میشی! سر مراسمات خواهر میم، مامانم حسابی دلخور شد و هنوزم هست ولی من دیگه نمیخوام بابت کاری که در کنترل و اختیار من نبوده و من مقصر نبودم خودم رو ناراحت کنم.

تلگرامم ده روزی قطع بود و هیچ جوری وصل نمیشد.بدجوری عادت کرده بودم به خوندن کانال هایی که انگار جزیی از زندگیم شده بودن.دیروز بالاخره وصل شد.تصمیم گرفتم تلگرامم رو خلوت کنم و خیلی از کانال ها رو ترک کردم.حالا امروز نتم تموم شد/: دو هفته زودتر از موعد.اصن انگار قسمت نیست من برگردم به آغوش فضای مجازی عزیز!

فیلم "مغزهای کوچک زنگ زده" رو دیدم چند روز پیش.فیلمی که همش فک میکردم اصن به گروه خونی من نمیخوره.ولی خوب بود و دوستش داشتم و به نظرم فیلم تاثیر گذاری بود.البته اگه روحیه تون حساسه و زود بهم میریزید نبینیدش.یه جورایی تو مایه های "متری شیش و نیم" و "ابد و یک روز" بود.من که دیگه سِر شدم نسبت به همه چیز و این صحنه ها ناراحتم نمیکنه ):

فیلم "مارموز" رو هم دیدم.البته کامل نه.فرصت نشد تا آخر ببینم.این یکی طنزه و روایت خودِ خودِ این روزهای مسئولان مملکت ما.

امروز هوا ابری بود همراه با وزش باد شدید و گرد و خاک. این روزها مدام دارم تلاش میکنم که به چیزهای بد فکر نکنم و نگرانی ها رو بسپارم به دست باد.هی دست خودم رو میگیرم و بلند میکنم و هلش میدم که ادامه بده و لذت ببر.از همین چیزهای کوچیک هم شده حتی‌.

قطار الان رسید به اصفهان.مسافرا رفتن نماز و شام تا راننده پاندای گ فوکارش رو ببینه و برگرده!


توجه؛ این پست حاوی جزئیات حوصله سر بر هست.حال ندارید، نخونید!

دیدین میگن مامانا شونصد تا دست دارن و بلدن همزمان کلی کار رو به صورت موازی پیش ببرن و ساپورت کنن؟امروز یه چشمه از این ویژگی رو از خودم نشون دادم! بعد از نیم چرتکی که بعدظهر داشتیم با نوای "مامان گشنمه، مامان گشنمه" پاشدم و سیب زمینی گذاشتم سرخ بشه و همزمان لباس های تو حیاط رو جمع کردم و هرکدوم رو گذاشتم سر جاشون و غذای جوجه ها رو دادم و تخم مرغ هاشون رو برداشتم و سیب زمینی ها که حاضر شد دادم به طفل ها که داشتن فیلم میدیدن.

یکمی جمع و جور کردم و فیلم تموم شد و نشستیم سر مشق موطلایی.نصف شون رو نوشت و پاشدیم وسط جنگ و دعواشون میوه آوردم و پوست گرفتم که خودشون خورد کنند و بشقابشون رو تزیین کنن.میوه ها رو که خوردن باباهه از راه رسید.نشستیم به حرف زدن و اونام رفتن سراغ بازی.جوراب و دکمه ای که کنده شده بود رو دوختم و سرشب باز اطفال گشنه شون شد و باباشون نه! همبر داشتیم که سرخ کردم و گوجه و کلم و کاهو هم با کمک و همراهی خودشون گذاشتیم تنگش و با نون باگت و سس نوش جان کردند.

بعد همونطور که داشتم به موطلایی املا میگفتم دو جور غذا برای نهار موطلایی و میم گذاشتم چون سلیقه ی غذایی شون یکم متفاوته :/ (فردا صبح زود من و خانوم کوچولو و مامانم با یه اکیپ خانومانه قراره بریم یه گردش کوتاه مدت یک روزه توی یک شهر دیگه).خلاصه اینکه ساعت ۹ شب باباهه بیدار شد و در حاشیه دیدیم و ساندویچ همبر اوشون هم آماده شد و یه دونه هم واسه نصفه شب سرکارش (خانوادگی شکمو هستیم ما!) گذاشتم و ساعت ده راهیشون کردیم.موطلایی مسواک زد و جلوی تلوزیون غش کرد.

ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم و اتاق ها رو یکم سرو سامون دادم و کیف و وسایل مدرسه موطلایی و چیزهایی که خودمون لازم داریم برای فردا رو حاضر کردم و خانوم کوچولو هم خوابید بالاخره.غذاها رو که خنک شدن گذاشتم یخچال و آشپزخونه رو مرتب کردم و بعد هم دوش گرفتم و الان هم زیر پتو کنار بخاری.گرم ِ گرم ِ گرم!

حالا این وسط پیام هام رو هم چک کردم و چندتایی کامنت گذاشتم و کفش ها رو مرتب کردم و عروسک ها و لباس هایی که خانوم کوچولو روزی صدبار میاره میریزه وسط رو جمع کردم و الان خونه بالاخره به آرامش و سکوت رسیده.فردا اولین باره که قراره مجردی با یه گروه از خانوم هایی که زیاد هم نمیشناسمشون بریم جایی.امیدوارم تجربه ی خوبی باشه و خوش بگذره و خانوم کوچولو هم خسته نشه.


1.تغییر در رفتار دخترها و حس اینکه دارن بزرگ میشن، چیزی نیست که مثلا فلان روز و فلان ساعت بفهمی و به چشم ببینی.خیلی زیر پوستی و آروم اتفاق می افته.یه روز به خودت میای و میبینی عه این کارو هم خودشون انجام دادن و فلان رفتارشون چقدر عوض شده.مثلا دیروز بعد از بازی با دوچرخه و کامیون تو حیاط خودشون اومدن و داوطلبانه بدون حضور من رفتن دوش گرفتن و بعد خودشون خشک کردن و لباس پوشیدن و موهاشونو شونه کردن(البته شامپو نمیزنن بعضی وقتا و کلی هم بهم میریزن حمام رو).ولی همین که از پس خودشون بر میان برام لذت بخشه.یا همین امشب که خودشون برای شام املت خرما درست کردن.(البته با نظارت من).خودشون پختن و آوردن و خوردن و بردن! اینجا هم کلی بهم ریختن ولی من ذوق کردم.معمولا تو این کارا موطلایی کلی بزرگتری میکنه و میشه رئیس.

2.اولای سال تحصیلی گفتم موطلایی خیلی سر ِ مشق و املا نوشتن اذیت میکنه؟ الان خیلی اوضاعمون بهتر شده.هنوزم چون عجوله زیاد خط و تمیزی دفترش چنگی به دل نمیزنه ولی مثلا روزهای تعطیل تا هشت صبحانه شو خورده و هشت تا ده میشینه و مینویسه(خودمم باید بالاسرش باشم حتما).ده به بعد هم میرن تو حیاط با خیال راحت با دوچرخه و بقیه وسایل پی بازی.

3.پارسال فک کنم همین موقع ها اوضاع مالی داغون بود و شرکت هی تعطیل میشد و دغدغه ی هزار تا چیز رو داشتیم.امسال ولی شکر خدا شرکت افتاده رو روال و از نظر مالی هم اوضاع خوبه و کلی از اینور و اونور رسیده جوری که دیگه دغدغه ی پول رو نداشته باشیم.ولی خوب میم نیست.کلا همه جا تنهام.امشب تو خونه خودم.فرداشب خونه مامانم و پس فردا شب خونه مامانش.دارم فک میکنم تحمل کدوم حالت سخت تره؟ بی پولی یا تنهایی؟ (قطعا بی پولی! نبود میم رو میشه یه جوری تحمل کرد)

4.فردا صبح قراره بریم به مادرها سر بزنیم و کادوشون رو بدیم.مامان ها عشقن.فک میکنم مادر بودن کار خیلی بزرگ و سختیه و من هنوز خودم رو در این مورد خیلی بچه و خام میدونم و اینکه کسی بخواد بهم تبریک بگه برام خیلی نامانوس و غریبه.


میم از امروز شیفت عصره.صبح ساعت هفت با موطلایی بیدار شدن و صبحانه خوردن.اومدم تو اتاق خوابیدم با پس زمینه صداشون که با هم صحبت میکردن.بعدم خانوم کوچولو بیدار شد و سروصداهاشون بیشتر شد.هشت و نیم بعد از یه چرت دلچسب از اتاق تاریک اومدم بیرون در حالی که نور و روشنایی همه جا رو پر کرده بود و بوی زندگی می اومد.

امروز روز سوم قرارمه و حالم از همیشه بهتره.از طرفی اینجوری جلوی پرخوری های عصبی وحشتناک و ریزه خواری های بین روزم هم گرفته میشه‌‌.هرچند موقع افطار یه مقداریش جبران میشه ولی این خوردن با لذت هست و اون خوردن با عذاب وجدان بود.

مدرسه ها تا دوشنبه تعطیل شدن و خانوم معلم موطلایی تدریس درس جدید رو از طریق ارسال فیلم و عکس تو واتساپ شروع کرده و مشق امروز رو هم داد.درس امروزشون " ژ "بود.همون درس ژاله و منیژه و ژاکت و پژمرده.دیدن فیلم تدریس برای ما هم خیلی لذت بخش بود.

مراسم خواهر میم هم لغو شد و افتاد برای بعد از عید و از این بابت خیالمون راحت شد.مامانمم دیروز لباس مشکی شون رو دراوردن و از عزا دراومدن.خداروشکر روحیه اش خیلی خیلی بهتر شده.


امروز از صبح افتادن رو دور نق نق و غر که همه بازیها تکراری شدن دیگه چیکار کنیم، خسته شدیم از حیاط رفتن.تو بیا با ما بازی کن.بیا فلان کار رو بکنیم بیا کیک بپزیم و غیره.این یک هفته انواع بازی ها رو امتحان کردن و همه چیز یکنواخت شده دیگه.فردا هم احتمالا مدرسه ها باز هستن و نمیدونیم که باید چیکار کنیم.بفرستیم دخترک رو یا نه.دیگه اعتمادی به هیچکدوم از حرفاشون نیست و وقتی میگن سلامتی و جون تک تک بچه هاتون برای ما مهم است، اتفاقا همون جاییه که باید ترسید!

دیروز رو به نیت گره زدن طناب رابطه با خدا (که خیلی وقته تبدیل به نخ و بعد هم کلا پاره شد) و نزدیک تر شدن، روزه گرفتم و امروز هم.تصمیم مهمتر این بود که با دخترها تحت هر شرایطی با ملایمت و نرمی رفتار کنم و مهربون باشم و عصبانی نشم.عصر گذاشتیمشون جایی و با میم یه دونفره عالی داشتیم تا آخرشب.با رعایت جوانب احتیاط رفتیم خرید و شام و خاطره شد همه چیز.

هفته آینده مراسم عقد خواهر میم هست و نمیدونیم برگزار میشه تو این شرایط یا نه.اگه جواب مثبت باشه برای بچه ها باید لباس بگیریم و خودمم کلی کار دارم ):

الان دوتا کارتون کفش بهشون دادم و سرگرم درست کردن تخت خواب برای عروسک ها شدن.چه خوب! حالا باید به فکر بازی بعدی و نهارشون باشم.اگه از حالا تعطیل بشن تا ۱۵ فروردین دیگه باید یه فکر اساسی بکنیم واسه سرگرم کردنشون (:


بازم دور شدم از اینجا و از نوشتن چون خبرهای خوبی نبود و حال خوبی نبود برای نوشتن.از امروز میخوام یه مدت روزانه نویسی داشته باشم برای عوض شدن فضا و بهتر شدن حالم و با عرض معذرت از دوستای خوبم کامنت ها رو میبندم.

امروز بهتر از روزهای قبل بود.به دلیل کارهایی که دیروز انجام دادم برای خودم.با میم همچنان سر سنگین هستیم.برنامه م این بود که امروز اتاق بچه ها رو تمیز کنم.ولی از صبح اینکارا رو انجام دادم.جمع و جور و صبحانه با دخترها.کارهای بهداشتیشون.کمک به موطلایی که مشقاشو بنویسه.درست کردن بادبادک برای رفتن تو حیاط و بستن پشت دوچرخه شون(از صبح باد شدیدی میاد).میان وعده شون!!! تصمیم برای نهار و شستن لباس ها و  هنوز معلوم نیست کی برسم به اتاق.

کنار اومدن با بعضی چیزها خیلی سخته.باید بپذیری و قبول کنی که این زندگی توئه و این چالش ها هم توش هست و خواهد بود احتمالا و دیگه در مواجه های بعدی کمتر خودت رو عذاب بدی.من الان در این مرحله هستم.قبول کردمشون ولی هربار در مواجهه باهاشون بازم کم میارم.من و میم تو این سالها خیلی تغییر کردیم و جفتمون تو بیشتر زمینه ها متعادل تر شدیم.ولی بازم چیزهایی هست که.

موطلایی این هفته تعطیل بوده و همچنان هم ادامه داره تعطیلات.نمیدونم چرا این ترسی که افتاده به جون همه از بیماری رو من ندارم.شاید چون یه بی خیالی خاصی در من موج میزنه تو این زمینه ها().البته این به این معنی نیست که رعایت نکنیم.

دارم یکی از آلبوم های قدیمی معین (پرواز) رو گوش میدم و هم خوانی میکنم.

باد و خاک شدید مهمون نه ی هر سال دم عیده ماست!


1.ما هم مثل بقیه این روزها رو میگذرونیم،به امید تموم شدن خبرهای بد و به امید،شنیدن بوی بهبود ز اوضاع جهان(: بازی میکنیم.مشق مینویسیم.فیلم سینمایی های شبکه ی پویا رو هر روز میبینن.با گوشی بازی میکنن(مجبوریم آقا مجبور).شبا با هم آنشرلی میبینیم.کتاب میخونیم.بازی میکنیم.آشپزی میکنیم.اونا بهم میریزن و من پشت سرشون جمع میکنم و این چرخه ادامه داره.

2.خدا رو سپاس که نعمت اینترنت رو این روزها به ما ارزانی داشت (: وگرنه دق میکردیم.اینجوری از طریق گروه های خانوادگی و تماس تصویری از جیک و پوک هم با خبریم و دلتنگی ها کمتر میشه.تازه چند روز پیش یه گروه زدیم متشکل از خانوم های جوان فامیل و هر روز تجربه های آشپزی مون رو به اشتراک میزاریم و این خیلی لذت بخشه و  کلی انگیزه و ایده میده به آدم. 

3.قرار شخصیم ادامه داره و فردا هشتمین روزی هست که روزه میگیرم.نمیگم همیشه و در همه حال خوب بودم.نه.ولی بیشتر اوقات خوب بوده و این یک احساس و حال درونیه بنظرم.من قلق خودم دستمه و میدونم اینجوری بهتر میشم.امشب داشتم به این فک کردم که امسال با همه ی خبرای بدش، بر خلاف سال گذشته اوضاع شرکت میم روبراه شد و مشکلات مالی مون کمتر شد و ماجرای شین تمام شد و مشکلات خانواده ی پدری هم کمتر شده و همین ها کلی برای من جای شکر گذاری داره و دارم سعی میکنم سیاه نبینم همه چیز رو.

4.از خواهر زاده یه سری فیلم خارجی گرفتم که ببینم.قسمت اول سریال "چرنوبیل" رو دیدم.با اینکه موضوعش جالب و واقعیه یکم خشن بود به نظرم." تلقین" و "پنج وجب فاصله" هم بودن که دومی رو تا نصفه دیدم و فرصت نشد دیگه.اگه دیدید و نظری دارید بگید بهم.

5.امشب بازیشون این بود.با پتو خونه درست کردن و زیرش آتیش روشن کرده بودن(مثلا).چون اینا خونشون تو قطب جنوب بوده.از این خونه یخی ها که تو کارتون پینگو هست.پنگوئن ها هم دوستاشون بودن‌.بعد خرسای قطبی قرار بوده بهشون حمله کنن و اینام نقشه کشیدن و فرار کردن و اومدن خونشون تو قم! (زیر میز آشپزخونه).سر راه یه توک پا با عجله اومدن از سوپر مارکت (من ^_^) خوراکی و آذوقه گرفتن.حرفهایی که بین خودشون و در حین بازی میزنن خیلی با حال بود و من بیشتر مواقع یواشکی گوش میدم حرفاشون رو!

6.به تبع خونه نشینی و وقت بیشتری که با هم میگذرونن دعواها و کل کل هاشون هم خیلی خیلی بیشتر شده. دیگه وارد جزئیات نمیشم.فقط امروز صبح که موطلایی داشت مشق مینوشت و باید با "خواهر" جمله میساخت خانوم کوچولو سریع برداشت گفت؛ بنویس خواهر من مایه ی دردسر است!!! (خودش رو میگفت بچم)

7.موطلایی خیلی حرفه ای شده تو دوچرخه سواری و قشنگ مسیرهای طولانی رو بدون کمک و توقف طی میکنه.دختر خاله،که دو سال بزرگتر از خودشه : موطلایی چقد خوب میری! چه جوری یاد گرفتی انقدر زود؟ موطلایی درحالی که باد به غبغب انداخته : الکی که نیست! شب تا صبح، صبح تا شب رکاب زدم و روندم تا به اینجا رسیدم! راست میگه البته.دهن مارو سرویس کرد این مدت(:

8.دو سه هفته پیش چقدر در مورد پانزده اسفند برنامه ریختیم و صحبت میکردیم.در مورد آرایشگاه و لباس خودمون و بچه ها و خیلی چیزای دیگ.حتی یادمه من کلی حرص خوردم که میم شیفت شبه و اگه نتونه مرخصی بگیره چه کنیم! حالا ۱۵ اسفند شده و قرار نیست هیچ کدوم از اون کارها انجام بشه و خدا برای هزارمین بار به من حالی کرد که صبر کن.عجله نکن.ببین من برات چه خوابی دیدم.بعد حرص بخور(:

9.خنده مسری یه بچه ها.دیدین یکی میخنده بقیه هم، حتی اگه دلیلش رو هم ندونن، بی اختیار لبخند میزنن؟ بخندید و پخش کنید ویروس خنده رو.لازم نیست هر روز بریم و ته و توی  همه ی خبرهای ویروسی رو دربیاریم.الان دیگه هرچی لازم بوده بدونیم رو میدونیم.فقط بهداشت رو رعایت کنیم و خونه بمونیم.همین (:


☆زمانی که موطلایی هنوز به دنیا نیومده بود باباش از یه سفر دور و دراز براش یه عروسک بامزه خرید که نه شبیه آدمیزاد بود و نه شبیه جک و جانورها! پشمالو بود و دستش رو که فشار میدادی پاهاش رو مثه پنگوئن بالا و پایین میکرد و یه شعر عحیب غریب میخوند که با عبارت "چوپی چوپی چوپی لاویندا." شروع میشد.واسه همین اسمش رو گذاشتیم چوپی چوپی.

چوپی چوپی سالها زیر دست موطلایی بود و بعدشم خانوم کوچولو و داغون شده بود تقریبا.جوری که زیپ پشتش رو که باز میکردی دل و روده اش میریخت بیرون.دیگه من مخفیانه از جلو چشمشون جمعش کردم و گذاشتم تو انباری(چون یادگاری بود).حالا خانوم کوچولوی ما در جریان تمیز کردن انباری این جناب چوپی چوپی رو دوباره پیدا کرده و شده همدم و مونسش.یه رابطه ی عجیب غریب و خاص.یه احساسی مثه اینکه یه بچه ای رو مادرش ولش کرده باشه (یعنی موطلایی) و یه آدم ظالم (یعنی من) اونو انداخته باشه بیرون و بعد یه آدم مهربون (یعنی خانوم کوچولو) اونو از تو خیابون پیدا کرده و گرفته زیر پرو بالش! باور کنید الان همین احساس رو بهش داره.اصن هرچی از پیچیدگی دنیای بچه ها بگم کم گفتم.

☆یه گروهی بود که به یه نیت خاص تشکیل شد و منم عضو شدم.بعد کم کم به یه سمت و سوی دیگه رفت وهر روز کلی پیام و حرف اضافی که آدم رو کلافه میکرد.از اونجایی که مدیر گروه آشنا و فامیل بود مدت ها تو رودروایسی مونده بودم که چه کنم.امشب دل رو زدم به دریا و عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.میخواستم بگم که بدونید هنوز هستن آدم هایی که اینجا هم نه گفتن براشون سخته و من دارم تمرین میکنم با همین تصمیم های کوچیک که اولویتم خودم باشم نه دیگران.

☆فیلم " کتاب جنگل" رو امشب با بچه ها دیدیم و با اینکه خیلی قدیمیه، چون رابطه خوبی با حیوانات ندارم، هیچوقت ندیده بودمش.با این حال به نظرم فیلم خوبی بود ولی خوب بعضی جاهاش یه خورده خشن و ترسناک بود و مناسب بچه ها نبود.لازمه بگم که این فیلم امشب از شبکه نهال پخش شد؟ :/

☆باید فکر و ذهنمون این خاصیت رو میداشت که هرشب سر یه ساعت خاص کلید پاورش رو بزنیم و بهش بگیم عزیزم امروز هم تمام شد و به خاطره ها پیوست.همه ی پرونده های بازت رو ببند و ادامه غم و غصه و نگرانی هات رو بزار برای فردا و بعد بریم به آغوش یه خواب عمیق! نه اینکه آخر شب ها تازه بشه جولانگاه این غول های بی شاخ و دم ترسناک لوس که نتونی حتی از ترسشون چشم رو هم بزاری!


با صدای بارش باران و وزش باد از خواب پریدم.رفتم پشت پنجره، پرده رو زدم کنار، مثل تو فیلم ها که شلنگ آب میگیرن، با همین شدت بارون میومد.ولی خوب کوتاه بود عمرش و الان تموم شده و "آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام" شده.

حالا منم و خوابی که از سرم پریده و خبرهایی که تو دلم ولوله ایجاد میکنن که ای دل غافل کرونا رو ببین تا کجاها اومده و چه ها کرده.این وسط میم فردا عصر باید بره یه شهر دیگه برای چند روز به خاطر یک فوریت.دلم آشوبه و  میترسم از تنهایی ای که باید چند روزی مهمون خونه ام باشه و نگم از نگرانی هام بابت سلامتیش.


دارم "ساغرم شکست ای ساقی" سالار عقیلی رو گوش میکنم و لذت میبرم.


☆با مامانم تلفنی صحبت میکردم.صداش پر از غم بود و میگفت خیلی سخت میگذره.مادری که عادت کرده همیشه بچه هاش بیان و برن و خونه اش پر از شلوغی و سروصدا باشه.بهش میگم چاره ای نیست.یه جوری باید خودمون رو سرگرم کنیم که این روزها بگذرن.

☆من برعم هیچوقت وقت اضافه ای نداشتم که به این چیزها فکر کنم.اینجا همیشه یه کاری برای انجام دادن هست.فقط باید انتخاب کنم که حالا وقت چیه و کدوم کار باید انجام بشه! متاسفانه نوشتن و وبگردی و دیدن فیلم هایی که نیمه کاره موندن از علاقه مندی های هستند که همیشه آخر برنامه هستن و معمولا وقتی براشون نمی مونه ):

☆خوشبختانه تو زمینه آشپزی مثل نوگلی هستم که شکفته و هر روز به تجربیات جدید دست میزنیم و خوشمزه جات می آفرینیم! به همین جهت عصرها موقع آشپزی بسیار سرحال و پر انرژی هستم.قرارم همچنان ادامه داره و روزه میگیرم.مینویسم که یادم بمونه این روزهای کرونایی و قرنطینه رو چه جوری گذروندیم.

☆بازم اینجا جا داره تشکر ویژه کنم از دست اندر کاران شبکه پویا و نهال که هر روز انیمیشن های باحال میزارن و بچه های ما رو برای ساعتی هم که شده سرگرم میکنن!

☆یادم نمیاد آخرین باری که از خونه رفتم بیرون کی بود ):

☆خانوم معلم موطلایی مرتب درس میده و مشق جدید.خسته شدم.مدرسه میرفت راحت تر بودیم.دلم میخواد بهش بگم وا بده عزیزم.اینا بچه ان.کنکوری که نیستن!

☆همین افراط و تفریط ها هست که کارمون رو خراب میکنه.بعضی ها رو دیدین چه طوری این روزها خودشون و اطرافیان و خونه زندگی شون رو بستن به الکل و وایتکس و مواد ضد عفونی کننده! چتوووونه خب؟

بعضیام از اونور بوم افتادن.همه چیز رو گرفتن به بی خیالی و میگن هیچی نمیشه و باعث دردسر و بدبختی برای خودشون و دیگران میشن.

همین دیگه.

دلم تنگه.


امروز ظهر بعد از نوشتن پست قبل خوشحال و پر انرژی پا شدم و رفتم سراغ کارها.ولی هرچی میگذشت انرژیم کمتر میشد‌.عصر یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با تمام وجود دارم داد میزنم سر دخترها.اونم سر اینکه با هم دعواشون شده بود و هیچکدوم کوتاه نمی اومدن.بعد هم که شیشه های ویترین کمد بچه ها در اثر اشتباه من اومد پایین و خورد و خاکشیر شد و به سختی جمعشون کردم و .کلی طول کشید تا همه جا تمیز شد.باز تو حمام خانوم کوچولو از رو چهارپایه افتاد و زخمی شد و سبزی پلویی که درست کرده بودم به مسخره ترین شکل ممکن شفته شد‌‌‌.این وسط تو صحبت ها و چت کردن هامون هم یه چیزای مسخره ای گفتم که بعدش حسابی پشیمون شدم.ساعت ۹ که کارم تموم شد رفتم دوش گرفتم و اونجا از شدت گریه به هق هق افتادم.آخرشب که میم اومد نشستیم و صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچکدوم از اینها اینقدر مهم نبودن که باعث اینهمه تلخی و ناراحتی بشن.اینهمه حساسیت و نوسانات خلقی قطعا به دلیل پی ام اس بوده.یعنی بعضی وقتا به مرگ میرسونه آدم رو!

الان خوبم.طوفان فرونشسته.داشتم به تماس تصویری امشب با مامان و بابا فک میکردم و اون موقع که دیدم سبزه و اینا خریدن کلی شاکی شدیم که چرا رفتین بیرون.اونام با خنده جواب می دادن.

آآآخ که چقدر دلتنگشون هستم و نمیدونم که آیا فردا بشه ببینیمشون یا نه.

لعنت به این ویروس لعنتی ):


به دعوت شارمین عزیز در آخرین ساعات سال نود و هشت میریم که داشته باشیم هشت لبخند برگزیده امسال رو! البته لبخند و حال خوب زیاد بوده و خیلی هاش رو یادم نیست و کوچولو موچولو و ساده هستن واسه من اغلب.

1.اولین روزهای سال ۹۸.رفتیم یه جای دور و خارج از شهر.بالای تپه ها.دنیا زیر پامون بود.نشستیم اون بالا حرف زدیم و خندیدیم از ته دل (:

2.صبح 31 شهریور که رفتیم مدرسه برای جشن شکوفه ها و موطلایی کلاس اولی شد.یه حس عجیب و دوست داشتنی ته دلم بود.یه بار که رفت برای یه کاری و برگشت نشناختمش (تو روپوش مدرسه) و کلی خندیدیم (:

3.تو اون روزهای آشوب آبان ۹۸ و قطعی نت وقتی تو بیمارستان بودم برای عمل مامانم، صبح زود خبر دادن که برادرزاده ام به دنیا اومده و من این خبر رو با خوشحالی زیاد به مامانم گفتم (:

4.تولدی که امسال برای دخترها گرفتیم و هدیه سوپرایزی که میم گرفت براشون و برق چشاشون وقتی دوچرخه رو دیدن و باز هم لبخند ما (:

5.وقتی خواهر میم تماس گرفت و گفت که خواهر کوچیکه جواب مثبت داده و قبول کردن.قشنگ یادمه.اول صبح زنگ زد و تبریک گفتیم و کلی ذوق کردم براشون (:

6.یه شب که تنها بودم و میم از راه دور یه کلیپ فرستاد که به اسم من بود و مخصوص مخصوص خودم.کلی ذوق کردم و نیشم با دیدنش تا بناگوش باز شد (:

7.آخرین باری که جمع شدیم خونه مامانم همگی و کلی حرف و بازی و سروصدا داشتیم.(آخرای بهمن بود گمانم).اون شب یکی از معدود شب هایی بود که ناراحتی و حرف و حدیثی نبود و بدون دغدغه شاد بودیم و خوش گذشت (:

8.دونفره هایی که با میم داشتیم.آخرین بار همون اواخر بهمن بود که بچه ها رو گذاشتیم جایی و رفتیم بازار و کلی خرید کردیم بدون دغدغه و بدون حساب و کتاب. داشتن پول تو حساب همیشه دلیل بزرگی برای شادیه (:

پی نوشت یک: دعوت میکنم از همه شماهایی که اینجا رو میخونید.بنویسید و با یادآوریشون لبخند بزنید.

پی نوشت دو: اینجا از صبح زود داره بی وقفه بارون میاد.بارون برای ما کویر نشین ها یعنی روزهای خوب در راهند.

پی نوشت سه: دخترها تخم مرغشون رو رنگ زدن و سفره هفت سین شون رو هم چیدن و این وسط هی میرن تو بارون و میان و شادی میکنند.


یکی از خوبی های وبلاگ اینه که میتونی هر موقع دلت خواست برگردی و به گذشته نگاه کنی و ببینی سال قبل این روزها کجا و در چه حالی بودی.

امروز ۲۸ اسفند ۹۸ بود و من انگار که دنیا برام همین چهار دیواری کوچیک خونه ی خودمون هست.غرق در دنیای خودمونیم و انگار که اون بیرون توی این شهر هیچ خبر و صدایی نیست.اینجا که همه چیز در امن و امان است!

امروز در کنار برنامه های روزانه و همیشگی، صبح رفتیم سه تایی تو اتاق و عروسک ها رو تلنبار کردیم وسط.من شدم خانوم دکتری که نخ و سوزن و قیچی به دست آماده ویزیت مریض هایی هست که خیلی وقته منتظر چنین روزی بودن و اون دوتا هم مثل  پدر و مادرهای دلسوز یکی یکی بچه هاشون رو نشون میدادن و عیب و ایراد هاشون رو میگفتن‌‌.بعدظهر همگی رو سوار ماشین لباسشویی کردیم و شستیم و بعد تو هوای دلبر و ابری امروز توی حیاط یکی یکی آویزان شدن که فردا صبح بشه و آفتاب بیاد و خشک و تمیز برگردن سرجاشون.نزدیک غروب وقتی صدای اذان از مسجد محل می اومد، داشتیم حیاط میشستیم و دخترکان با جارو و تی همراهی میکردن.خونه یکم فضای بهتر و متفاوت تری گرفته و از این بابت خوشحالم.

دارم به کارهای باقیمونده فکر میکنم و بعد میگم حالا خیلی هاش نشد هم نشد.سخت نگیر.امسال که خیلی چیزها سر جاش نبوده.اینم روش.ولی بازم یه چیزی ته دلم رو قلقلک میده که تو تلاشت رو بکن.سلامتی باشه الهی.

۲۸اسفند ۹۸ هم تمام شد! ودیگر تکرار نخواهد شد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پذیرش آگهی 178 | 88433820 بیمه سامان saman insurance مجله صنعتی معرفی کانال تلگرامی فروشندگان نسیم رایانه (یا حسنُ یا حسین). اشعار و نکات مداحی انواع تجهیزات و روش های اندازه گیری و ابزار دقیق Bobbie Real stamp رگانتو