این چند روز روبراه نبودم و بیماری انسان گریزیم عود کرده بود و دلم تنهایی میخواست.چهارشنبه تولد دخترجان بود و دقیقا صبح همون روز وقتی رفته بودیم بیرون با میم سر یه موضوع مسخره بحث مون شد و رفتیم تو فاز دلخوری.با این حال کیک و شمع و بادکنک و از این چیزا هم گرفتیم و بچه جان وقتی از مدرسه اومد سوپرایز شد.
پنج شنبه یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ییلاقی و وسایل رو جمع کردیم و زدیم به جاده.هوا اونجا خیلی سرد بود و شبمون کنار آتیش شومینه و زیر پتوی گرم و خوردن خوراکی و بدون حضور تلوزیون و وسایل ارتباطی و با حرف و گپ چهار نفره گذشت.دلخوری مون برطرف شده گرچه اون اختلاف نظرها هنوز هست و سعی میکنیم با هم کنار بیاییم.
قبل ترها زمانی که دانش آموز و دانشجو بودیم روز آخر تعطیلات خیلی غم انگیز و دلگیر بود، حالا که جامون عوض شده، من به عنوان مادر خانواده از اینکه تعطیلات تموم میشه و برمیگردیم خونه و زندگی برمیگرده به روال عادی احساس خوشایندی دارم.
امشب دیگه دخترها رکورد رو شکستند و ساعت ۷و نیم شب خوابیدند.چون از شیش و نیم صبح بیدار بودند و حسابی خسته شده بودن.جناب میم هم چون خسته بود و فردا صبح زود باید بیدار شه، خوابید و من موندم و حوضم.چقدر خوبه که شب ها اینقدر بلند شدند و آدم کلی کار میتونه انجام بده.امشب با اینکه خونه کلی بهم ریخته است میخوام بزارم همینجوری بمونه و برم ادامه فیلم "خانه دختر" رو ببینم.ظهر اولاش رو دیدم و دیگه فرصت نشد.
+غروبی با یکی از آشناها که متخصص پوست و مو هست صحبت کردم بابت ابروی دخترجان.موقع تایپ کردن گوله گوله اشکام میریخت.انگار داغ دلم تازه شده بود.میگه به احتمال زیاد فولیکول موهاش آسیب دیده و ممکنه به این راحتی در نیان.
درباره این سایت