دیشب ساعت ۹ دخترها خوابیدن و منم از اونجایی که خیلی خسته بودم خاموشی رو زدم.ولی امان از دردی که نزاشت.تا ۱۱ که میم اومد چندباری پا شدم و خوابیدم.همش هم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که آروم شه.به میم بگم یا نه.وقتی الان شرایطش رو نداریم که برای درمان اقدام کنیم فقط ناراحت میشد.صبح ۵ونیم پاشدم و ساعت هفت، میم و مهر رو راهی کردیم و رفتند.گرسنه ام بود و نشستم صبحانه بخورم.بازم درد شروع شد.درد و درد و درد.بدون هیچگونه مقاومتی پاشدم و یه مسکن قوی برداشتم و خوردم.(من خیلی خیلی کم از مسکن و داروهای شیمیایی استفاده میکنم).چشام کم کم گرم شد و کنار ماه دراز کشیدم و خواب رفتم .
الان که بیدار شدم اثری از درد نیست.نمیتونم حس و حالم رو توصیف کنم.حالا قدر روزهای عادی و معمولی زندگی رو بهتر میدونم.روزهایی که صبح که از خواب بیدار میشی بدنت سالمه و درد نداری و خانواده ات سالمن و کنارت هستن!
این روزها ،منهای این دندان درد لعنتی،حالم از تغییر فصل و به دنبالش تغییر سبک زندگی مون خوبه و خبری از آشوب های روزهای آخر شهریور نیست.دختر کوچولوی ما امسال وارد مدرسه شده و همه چیز تو خونه ی ما دستخوش تغییر و من عاشق این تغییر و تحول ام!
درباره این سایت