☆زمانی که موطلایی هنوز به دنیا نیومده بود باباش از یه سفر دور و دراز براش یه عروسک بامزه خرید که نه شبیه آدمیزاد بود و نه شبیه جک و جانورها! پشمالو بود و دستش رو که فشار میدادی پاهاش رو مثه پنگوئن بالا و پایین میکرد و یه شعر عحیب غریب میخوند که با عبارت "چوپی چوپی چوپی لاویندا." شروع میشد.واسه همین اسمش رو گذاشتیم چوپی چوپی.
چوپی چوپی سالها زیر دست موطلایی بود و بعدشم خانوم کوچولو و داغون شده بود تقریبا.جوری که زیپ پشتش رو که باز میکردی دل و روده اش میریخت بیرون.دیگه من مخفیانه از جلو چشمشون جمعش کردم و گذاشتم تو انباری(چون یادگاری بود).حالا خانوم کوچولوی ما در جریان تمیز کردن انباری این جناب چوپی چوپی رو دوباره پیدا کرده و شده همدم و مونسش.یه رابطه ی عجیب غریب و خاص.یه احساسی مثه اینکه یه بچه ای رو مادرش ولش کرده باشه (یعنی موطلایی) و یه آدم ظالم (یعنی من) اونو انداخته باشه بیرون و بعد یه آدم مهربون (یعنی خانوم کوچولو) اونو از تو خیابون پیدا کرده و گرفته زیر پرو بالش! باور کنید الان همین احساس رو بهش داره.اصن هرچی از پیچیدگی دنیای بچه ها بگم کم گفتم.
☆یه گروهی بود که به یه نیت خاص تشکیل شد و منم عضو شدم.بعد کم کم به یه سمت و سوی دیگه رفت وهر روز کلی پیام و حرف اضافی که آدم رو کلافه میکرد.از اونجایی که مدیر گروه آشنا و فامیل بود مدت ها تو رودروایسی مونده بودم که چه کنم.امشب دل رو زدم به دریا و عذرخواهی کردم و اومدم بیرون.میخواستم بگم که بدونید هنوز هستن آدم هایی که اینجا هم نه گفتن براشون سخته و من دارم تمرین میکنم با همین تصمیم های کوچیک که اولویتم خودم باشم نه دیگران.
☆فیلم " کتاب جنگل" رو امشب با بچه ها دیدیم و با اینکه خیلی قدیمیه، چون رابطه خوبی با حیوانات ندارم، هیچوقت ندیده بودمش.با این حال به نظرم فیلم خوبی بود ولی خوب بعضی جاهاش یه خورده خشن و ترسناک بود و مناسب بچه ها نبود.لازمه بگم که این فیلم امشب از شبکه نهال پخش شد؟ :/
☆باید فکر و ذهنمون این خاصیت رو میداشت که هرشب سر یه ساعت خاص کلید پاورش رو بزنیم و بهش بگیم عزیزم امروز هم تمام شد و به خاطره ها پیوست.همه ی پرونده های بازت رو ببند و ادامه غم و غصه و نگرانی هات رو بزار برای فردا و بعد بریم به آغوش یه خواب عمیق! نه اینکه آخر شب ها تازه بشه جولانگاه این غول های بی شاخ و دم ترسناک لوس که نتونی حتی از ترسشون چشم رو هم بزاری!
درباره این سایت